همه جا واسه‌م گاردونیه


مث الباقی ایام هفته بعد شب‌بیداری و سگ‌دوزدن تنها چیزی که دلم می‌خواست دونخ بهمن بود. رفتم پاتوق کنار تولیدی. اکثراً سعی می‌کنم نرم چون واقعاً تاب خیره‌شدنشون به خودم‌و ندارم. پام‌و که گذاشتم داخل یه پیرمرد با لباس سنتی دیدم. تسبیحی دستش بود که برام آشنا بود. پاتوق شلوغ بود و منم کلا تو هپروت بودم. انقد بی‌خوابی کشیدم که مث مستی تلوتلوخوران می‌رم سر میز و دونخ بر می‌دارم. فندک رو می‌گیرم زیرش. تو ذهنم عین آینۀ دق هی تکرار می‌شه: «زده شعله در چمن/ در شب وطن…»؛ پوزخند می‌زنم. وطن؟ آخه این چه مزخرفاتیه. پیرمرده جمع‌وجور می‌شه و با زبون خودش من‌و دعوت به نشستن می‌کنه. فک کنم چون دیده تو فکروخیالم می‌خواد حال و هوام‌و عوض کنه. دوباره تسبیحش‌و دیدم سوالم برام زنده شد.
_: «گوش می‌دی چی می‌گم؟ می‌گم کل این گاردونی رو کثافت گرفته!…».
گریه‌م گرفت. زدم بیرون. پیرمرده شوکه شده بود و از شدت تعجب خشکش زده بود. هرکی اونجا بود حتماً بهم زل زده بود. احتمالاً این‌بار نه واسه‌لباسم یا که نه واسه صدام؛ واسه گریه‌م. احساس کردم حبیب و حجت پشت سرم اومدن که ببینن چه‌م شده. زدم تو کوچه‌ها که پیدام نکنن. احمد همیشه تولیدی براش گاردونی بود. بعد خودسوزیش همه جا واسه‌م گاردونیه.

 

دریافتی