میپرسیدم و از آسمان میگفتند
گاه از مائدۀ اندکِ زمین.
کوفتن میخی
برای خانهای
و بذر و خوشهای
که به هر کجا همین است و بس
و گنجینهای به خاک، مدفونِ قرون
که دسترنجِ نامآورترینِ زحمتکشان خواهد شد.
اکنونم تنها قابِ عکسیست
یکّه پنجرۀ خانه
بی نان و شرابی
که بی نان و شرابی در خانه، شعلههای چشمانت کفایت میکردند.
تو
تو که صبحگاهان با گنجشککان پرواز میکردی
و نیمهشب خیره در ستارگان غرقه میشدی
از آن سوی پنجره بخند.
روبهرو چشمانِ تو بود
گرچه نان پارهپارۀ تنِ من.
نیمهشب به سقفِ خانهمان خیره میشدی
صبح بر صلیب پرواز میکردم
و هماکنون نجوایت با من
بیش از فریادهای وجدان است:
_روزنهای نیستت حتی به تابستانۀ خورشید!_
اما دیگربار وسوسهای شیرین دارم
یادگارِ افسونِ طرحِ لبخندت
و آتشی در سینه
یادگارِ شعلههای کوچکِ چشمانت
و آرامشی
یادگار آغوش.
در سرخِ خورشید
خوشهها و میخها را در دست میگیرم
بر زمین راه میروم.
گمشده روزنهای است
نه آن سوی دشتها
نه بر آسمان.
مائدۀ زمین اندک نیست!
بذرهای خشم را میکارم تا میخهای تابوتشان را بکوبم.
صلیب و گنجههای هرخدای را میدزدم و شعلهها را فرزوان نگه میدارم
تا خدایان بمیرند.
خدایان که بمیرند
دیگربار وسوسهها شیرین میشوند.