آنجا که پهنه و شاه بیگانه نیست
آنجا که دینآوران پیامآورانِ صلحاند به همراهی خیل زرهپوشان
چونان لغزشِ بیرنگِ لبهای دربندِ تنگای تاریکِ تاریخ به تمسخرِ سرباز میمانی:
به تمسخر چنین گفت:
_برون آی
به آخرین دیدارِ یارانت._
برون شد پیرْمردِ خندان
به بوی تپاله آغشته
با دستی به ریسمان بسته خورشید را از چشمانش پنهان کرد.
آنان زرههاشان طلا و سرنیزههاشان درخشان
کاسههاشان به سوی شاهان
چشمهاشان به آسمان.
به ملعبه
بر زمین کوفتندش و گفتند:
_آغازِ راه است
چنین افتاده نباش
دشتی فراخ و آباد در پیش است و دیدار یاران_
اِستاد و زمزمه بود و آبلهپای راه آزمود و به ایستگاهی آسوده به پا ضرب خورد.
چشمگشوده
واقعه عریان شد:
فروخورده نفس،
سرتاسر دشت
رشتۀ
خاموشِ
همسنگرانِ
حیاتبخش بود.
چنین خونآلوده افق
سرکرده بامدادان را نعره زد:
_پا بر زمین نگذاشته سر بر زمین نهاده شدند.
زن و زمین را ملکت نداشتن؟
دشتِ یارانت چنینست مزدک._
«سیماب»
روزی
روزی نه چنان دور
لغزشِ بیرنگِ لبهایت به تنگای تاریکِ تاریخ نویدِ حیاتبخشِ همسنگرانِ خاموش خواهد شد.