در آستانه روز جهانی زن


نویسنده: راوی

در آستانه روز جهانی زن

تخیل، کلیدی به سوی آینده ای از امکان هاست.

اما بسیاری از اوقات آن چیزی که می تواند باشد،

بازنمایش آن چیز هایی‌ است که نبوده اند.

متن پیش رو نگاشته ای است از طرف یک زن جوان به اصطلاح ایرانی که در آستانه روز جهانی زن از خودش می پرسد، اگر جمهوری اسلامی‌ نبود جهان او به چه شکلی تغییر میکرد؟

شاید من اشتباهی متولد نمی‌شدم.

زن و مردی که من را به دنیا آوردند،در یک ازدواج اجباری و توسط کمیته به عقد یکدیگر در آمده بودند و من اشتباهی به دنیا آمدم. اگر جمهوری اسلامی‌ نبود شاید من اشتباهی متولد نمی‌شدم و در زندگی مبتنی بر خطاها، بسیار رنج نمی بردم.

شاید من خانواده ای داشتم.

به واسطه آن ازدواج اجباری، ما هرگز یک خانواده نبودیم و پررنگ ترین تصویر از کودکی هایم دعوا های مداوم و شکنجه شدن های بسیار و جا به جا شدن بین خانه های مختلف است. مادر بزرگم میگفت که پدر و مادر فرشته هایی هستند که برای نگهبانی از کودکان گماشته شده اند.روز های بسیاری به درگاه خداوند دعا میکردم که فرشته های جدیدی برای من بفرستد و وقتی از رسیدن فرشته های جدید ناامید شدم؛

خودم در خیالاتم مادر و پدری و خانه ای را ساختم و تا همین امروز یک من به موازات من واقعی در جهان ذهنی ام قد می‌کشد و در خانه ای که نیست و در کنار خویشانی که ندارد زندگی می‌کند.او صاحب زندگی نازیسته من است.و همیشه به خودم می‌گویم: اگر جمهوری اسلامی‌ نبود شاید در زندگی تا این حد تنها نمی ماندم و به جای او زندگی میکردم.

شاید ‌‌که( دلم می خواهد) را یاد میگرفتم.

من در کودکی فقیر بودم.نه‌ در آن حدی که چیزی برای خوردن نداشته باشیم.بلکه ما به آن شکلی فقیر بودیم که برای هر آن چیزی که برای خوردن و پوشیدن داشتیم،باید دچار کشمکش های زیادی می شدیم.و با وخیم تر شدن وضعیت اقتصادی  این حلقه همواره حتی تنگ تر می‌شد.من در عالم کودکی آموختم که خواستن، رنج و سختی بسیاری دارد و آدم اگر چیزی بخواهد تحقیر و دچار دردسر می شود .

بنابراین بهتر است هرچه کم تر بخواهد.بین من و تمامی بازی ها و لذت های دنیا، دیواری نامرئی کشیده شده بود. و اسباب بازی ها و لباس ها و خوراکی ها و بازی های کامپیوتری و کتاب ها همگی در همان جهانی قرار داشتند که من در آن زندگی میکردم اما مثل تصاویر خیال انگیز انیمیشن های کودکانه از من دور و نامیسر می نمودند.و من به مرور فراموش کردم که می توانم آرزو کنم و واقعا چیزی را بخواهم، من هنوز همان طورم و فقط گاهی  به خودم یادآوری میکنم که باید گاهی آدم دلش چیز هایی را بخواهد تا بتواند زندگی کند و هدایای دردناکی را با این یادآوری برای خودم تهیه میکنم.

شاید من از اشیا مهم تر بودم.

روی دیگر فقیر و بدون خانواده بزرگ شدن این است که همیشه اشیا از خودت مهم تر اند. اگر زمین بخوری.هرگز نگران این نخواهی شد که آسیب دیده ای یا نه و کسی هم برای تو نگران نخواهد شد.

اما حتما برای شلوار پایت و پاره نشدن اش نگران میشوی.

من برای چیز های ارزان و احمقانه ای به شدت ترسیده و گریه کرده ام. به خاطر دارم که در نوجوانی و وقتی کارگر یک شیرینی فروشی بودم دست هایم با قلاب بریدند و کیکی که زخمی شده بود را درست مثل یک شی مقدس هفته ها در ویترین مخفی میکردم و شب ها در موردش کابوس می دیدم و در عوض دست هایم و دردشان را فراموش کرده بودم.

من آرزو دارم که یک بار در زندگی ام از اشیا مهم تر بشوم.

شاید حسرت او را نمی دیدم.

بدترین بخش قضیه رنج هایی که خودم میکشیدم نبودند، بلکه رنج هایی بودند که به آدم هایی که دوست شان داشتم تحمیل می‌شدند.

می خواستم با چیزی نخواستن و زود بزرگ شدن از حسرت و تحقیر شدن فرار کنم و برای بقیه که کوچک تر بودند پناهی بشوم.

وقتی در این مورد خودم را ناتوان میافتم‌ و آن ها حسرت چیز های کوچکی را می خوردند که نداشتیم .تلخی طاقت فرسا و بغضی در من شکل می‌گرفت که گمانم با هیچ عذابی هم تراز نیست.

شاید من کم تر کتک می خوردم.

تاریخچه زندگی من تاریخی از کتک هایی هست که خورده ام.و فقط مهاجمان عوض می‌شوند.

من برای کودک بودن و بعد برای زن بودن و کوتاه نیامدن و بعد برای انقلابی بودن تحت آزار فیزیکی قرار گرفته ام و گاهی آرزو میکنم که کاش ناجی جز دست های خودم داشتم.

و شاید که من بودن و زن بودن خوب بود.

من عاشقانه لباس های رنگارنگ و گلدار را دوست دارم.و اگر فرصتی پیش می آمد حتما آن ها را می پوشیدم.

اما با بزرگ تر شدنم مشکلی جدی ایجاد شد.

باید از پوشیدن دامن ها و پیراهن های گلدار و آن هم بدون روسری دست میکشیدم.

نسبت به بقیه هم سن و سال هایم دختر قد بلندی به حساب می آمدم و به نظر می‌رسید که واقعا آرزویم برآورده شده است و دارم زود بزرگ میشوم‌.

مامورین گشت ارشاد نمی توانستند باور کنند که سن کمی دارم بنابراین به شکل مداوم دستگیرم می کردند و اطرافیانم همصدا با آن ها بر سرم روسری و کلاه می‌کشیدند.

شاید که دفترچه انضباطی را میسوزاندیم.

از پایه هفتم دبیرستان، معاونین و مدیران مدارسی که در آن ها درس خوانده ام، تصمیم گرفتند که بحث حجاب را بسیار جدی بگیرند.از سن شش سالگی بر سر یک نفر زن ایرانی حجاب را سر می‌کنند تا با آن اخت بگیرد و به وجود اش عادت کند. اما از آن جایی که فرهنگ عمومی با فرهنگ دولتی  در تضاد بود و هست ،اکثریت ما به حجاب عادت نکردیم و این زیست دو گانه در ما درونی نشد.لذا در سنین نوجوانی من، جمهوری اسلامی برای روسری سر من و ما کردن،دچار مشکلات فراوانی شد.

ناظمه های مدرسه افرادی گزینش شده و فاقد سلامت فکری و روانی بودند و مسئولیت این سخت گیری بر حجاب را عهده دار شدند.

آن ها واقعا دانش آموزان را از نظر روانی شکنجه میکردند و هر روز صف طولانی از هم مدرسه ای هایم در مقابل دفتر مدرسه در حالی که از فرط گریه کردن قرمز می‌شدند می ایستادند و بابت ظاهرشان باید مواخذه می‌شدند.

ابزار این ناظمه ها،ثبت مورد انضباطی و در نهایت اخراج موقت و دائم از مدرسه بود.

من با هیچ منطقی نمی توانستم قبول کنم که حتی بر طبق موازین اسلامی در شرایطی ‌که همگی زن بودیم چه الزامی برای رعایت سفت و سخت حجاب وجود داشت؟

بنابراین در مدرسه بدون مقنعه تردد میکردم.در نتیجه این امر معمولا بازخواست میشدم و آن دفترچه کذایی توبیخ شدن همواره دستم بود.

اگر جمهوری اسلامی نبود شاید خاطرات بهتری از مدرسه رفتن در ذهنم ماندگار می‌شدند.

شاید او هواپیمایش را می ساخت و ما امروز شیرینی می خوردیم.

یادم می آید که معلمی داشتم که من و ما را به ایستادگی و مبارزه تشویق می‌کرد.او روز زن که می‌شد برای این که ما یادمان بماند روز مهمی‌ است،یک جعبه شیرینی شکلاتی می خرید و بین ما تقسیم می‌کرد. می‌گفت که آرزو دارد که هواپیمایی داشته باشد و بتواند همه مارا جایی ببرد که به آرزو هایمان برسیم و آزادانه زندگی کنیم و هرگز از دوربین ها و نظارت های بالای سرش نمی ترسید.

من پس از اعتراضات ۱۴۰۱ و پس از بازداشت شدن او را گم کردم و یا شاید او را گم کردند و او سرکوب و ناپدید شد.

شاید آن ها زنده می ماندند .

نیکتا،عارف، محمد، نیکا و یلدا و هزاران انسانی که در دخمه های جمهوری اسلامی و در زندان ها و در خیابان ها جان دادند،اگر سرکوبگران اقتدارگرا نبودند ، می ماندند و در جهان من بزرگ می‌شدند و زندگی می‌کردند و به رویاهایشان می رسیدند.

شاید من با وحشت بزرگ نمی‌شدم.

به واسطه فعالیت هایم از سنین نوجوانی با فکر و تجربه سرکوب و دستگیر شدن رشد کرده ام.و فکر زندان و مرگ قبل از آن که به درستی بفهمم چه هستند.در من درونی شده اند.

شاید اگر آن ها نبودند، ما با وحشت بزرگ نمی‌شدیم.

شاید من به تجاوز عادت نمی کردم.

من تحت سرکوب جمهوری اسلامی مورد تجاوز قرار گرفته ام. و بعد به دلیل آن که کارم بی ارزش است و دستمزد ناچیزی میگیرم و واحد پول جایی که کشورم اطلاق میشود بسیار بی ارزش به حساب می آید، حتی امکان فرار کردن از دست متجاوزان را نداشته ام و مجبور شده ام که تحت همین خطر بمانم و نفس بکشم .

اگر آن ها نبودند مورد تجاوز قرار نمی گرفتم.

من آرزو داشتم که نویسنده و جامعه شناس بشوم.

بسیار با علاقه می نوشتم و می خواندم.چیز زیادی نمی خواستم تنها علاقه و هدفم کار کردن بر روی چیزی بود که دوست اش داشتم و آن را لازم می‌دانستم.می خواستم برای داستان مان پایانی بهتر ببافم.

اما آن ها آینده من و ما را پیش فروش کرده بودند و دیگر جایی برای من باقی نمانده بود.

و این روز ها من در خلوت قصه هایم را روی هم می چینم.

بسیاری از اوقات فکر میکنم که این گذشته، آینده من و ما را دزدیده است.چیز هایی که می خواهم، در اصل در گذشته جا مانده اند یا هرگز محقق نشده اند. و صاحب سوگ های بزرگی هستیم و امیدی به آینده ای نیست و باید از پا نشست.

اما بعد به یاد محتوا یکی از بازجویی ها میفتم.

آقای ج.ا میگفت:

شما بر علیه امنیت ما اقدام کرده اید و باید پاسخگو باشید.

به او گفتم که من اولین سنگ را نزده ام و اصلا به خاطر سنگ زدن های آن ها اشتباهی به دنیا آمده ام و با بدبختی زندگی کرده ام و برای همین در ستیزم.

او گفت: اصلا فکر کردی چه کسی هستی که بجنگی؟ فکر میکنی نابغه ای چیزی هستی یا مهمی؟

به او گفتم: مساله همین جاست که من،و همین من بی ارزش در نزد شما

حق زندگی کردن دارم و چنین آزادی و امکانی را برای خودم متصورم و به همین دلیل هم می جنگم.

این معمولی بودن و در عین حال امکان زندگی کردن را طلب کردن،موضوع جنگیدن ما هست.

او خشمگین پاسخ داد: شما مشتی حرامزاده و سلیطه و آشغال هستید. و اصرار داشت که چنین چیزی را تکرار کنیم.

به این فکر میکردم و میکنم که در برابر، چرا آشغال بودن من و ما تا این حد برای او و آن ها مهم بود و هست؟

و از آدمیزاد ماندن من چرا تا این حد برآشفته میشوند؟

با آشغال نبودن و انسان ماندن صاحب چه چیزی می شویم؟

با آدم ماندن‌، ما صاحب همین ای کاش ها و شاید ها و سوگ ها و ناامیدی ها هستیم.و این ها اگر چه راه حل نیستند.اما موضوع مبارزه ما را مشخص می‌کنند.

من به عنوان یک زن زاییده شده و بزرگ شده در جغرافیای ایران،زندگی نازیسته ام را تا آن جایی که میسر باشد برای فردایم طلب میکنم و به روش های مختلف در خلق آن می‌کوشم.

و آن جایی که دیگر به حکم محدودیت ها و زمان برای من میسر نیست که چنین کنم؛ می خواهم بدن دیگری در نقش من صاحب چنین رنج هایی نشود. و جنگ ما گرچه بر سر رفع تالم هایی است که به تن ها تحمیل می گردند،اما صرفا در حد و اندازه تراژدی های فردی باقی نمی ماند. و این امکان تخیل ورزی، فراگیر است .

روز جهانی زن مثل بسیاری از ایام دیگر یادآوری مجددی هست که در کنار هم و به واسطه شوریدن بر علیه انسداد و تمامیت خواهی سیاسی و فرهنگی و اقتصادی،خودمان و انسان های بیش تری را از تحت ظلم و ستم بودن، در ذیل موقعیت ها و نقش های گوناگون یاری کنیم.