به زیرِ پرچمِ شب، دست در گره بستند
دو دل، دو شعلهی سرکش، به آتشی رَستند
نه تاج خواست دلِشان، نه تخت، نه فرمانی
ز دود و خشم زمانه، چو کوه بنشستند
یکی زِ نسلِ شرارت، یکی زِ خاک امید
درونِ آتش و باروت به هم دل بستند
به کوچههای سکوت، نامهی جنون خواندند
به خنده فتح شدند و به گریه پیوستند
زبانشان نه به نفرین، با نگاه بُرید
همان دو کافرِ تبدار، در جنون رَستند
ولی چه زود یکیشان به خاک و خون افتاد
و آن یکی به تماشای مرگ دل خستند
بماند از همهشان، یک وصیت بینام:
که عشق زاده شود هر کجا که بگسستند
Rebellion(m.n)