اِدّعای وقیحانه ی علی خامنه ای و سپاه پاسداران از زبان “مِیتی” در فیلم قیصر
#واقعیت #حقیقت #دیالوگ_وقیحانه
نوشته: هاسّه – نیما گُُلکار
واژه ی «واقعیّت» و «حقیقت» گاهی به جای یکدیگر استفاده میشوند، اما دارای تفاوت های پایه ای و مُهمّی می باشند.
واقعیتها به صورت عینی و مستقل از باوَرها قابل اندازهگیری و إثبات هستند، اما حقیقتها قابل اندازه گیری نمی باشند و میتوانند به دیدگاه، ذهنیّت و تفسیر افراد گوناگون بستگی داشته باشند.
واقعیت به چیزی گفته میشود که به صورت عینی وجود دارد، قابل اندازهگیری می باشد و مستقل از ذهنیت، باور و تفسیر انسانهاست. واقعیتها (بر خلاف حقیقت ها) معمولن قابل اثبات از طریق تجربه، آزمایش علمی، یا مشاهده مُستقیم هستند.
مثال:
Fact, Reality
۱- خورشید از شرق طلوع میکُند. این یک واقعیت علمی است و برای همه در هر نقطهی جهان یکسان می باشد.
آب در دمای ۱۰۰ درجه سانتیگراد در فشار استاندارد به جوش میآید. این یک واقعیت فیزیکی است که میتوان آن را مورد آزمایش و اثبات قرارداد.
Truth
۲- انسانها باید آزاد باشند. این یک حقیقت اخلاقی است. امّا امکان دارد در جامعه های گوناگون بَرداشتهای متفاوتی از آزادی داشته باشند.
عشق از هر نفرتی نیرومندتر است. این یک حقیقت انسانی است. اما لُزومن یک واقعیت علمی یا قابل اندازهگیری نیست.
####
بیش از چهل و شش سال از رَجز خوانی های دولت فاشیستِ اسلامی-شیعی خُمینی-خامنه ای و بازوی نظامی شان سپاه پاسداران، نمایندگان و مُدافعان ریز و دُرشت آنان می گذرد. امّا به نظر می رسد که تا هنگام مرگ، همچنان بَرکوبیدن طبل توخالیِِ وقاحتِ بی حدّ و مرزِ و «پُرروئی» ننگین شان ادامه می دهند و با نَعره زدن های ” پیروزی با اقتدار!!”، هَل مِن مُبارز می طلبند و پس از دوازده روز “کُتک زدن” و کُتک خوردنِ سَخت از همپالگی هایشان (لات های دُنیا و خاورمیانه)، یاد این دیالوگ «لات های تهران قدیم» به نقل از مِیتی (بهمن مُفید) در فیلم ” قیصر” مسعود کیمیائی (۱۳۴۸ اسلامی-خورشیدی) اوفتادم «حالا ما به همه گفتیم زدیم، شُمام بگین زده، آره، خوبیّت نداره، وارِدی که!؟»:
قیصر: تو چرا این ریختی شدی؟ کی زدتت؟
میتی: قصه ش درازه!
قیصر: کُجا؟
میتی: هیچی بابا، من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم، کریم آقامون هم بود!
قیصر: کریم؟! کدوم کریم؟
میتی: کریم آب مَنگُل – ( میشناسیش!) – آره؟ از ما نَه، از اونا آره، که بریم دوا خوری. تو نمیری به موت قسم، اصن ما تو نخش نبودیم؛ آره نه گاز دنده دَم هتل کوهپایه دربند اومدیم پائین، یکی چپ یکی راست یکی بالا یکی پائین، عرق و آبجو جور شد؛ رو تخت نشسته بودیم داشتیم میخوردیم. اوّلی رو رفتیم بالا، به سلامتی رفقا، لولِ لول شدیم؛ دوّمی رو رفتیم بالا به سلامتی جمع، پاتیل پاتیل شدیم؛ سوّمی رو اومدیم بریم بالا آشیخ علی نامرد ساقی شد. گفت بریم بالا، مام رفتیم بالا. گفت به سلامتی میتی؛ تو نمیری به موت قسم خیلی تو لَب شدم؛ این جیب نَه اون جیب نه تو جیب ساعتی ضامندار اومد بیرون. رفتم اومدم دیدم کسی نیست همه خوابیدن، پریدم تو اوتول اومدم دَمه کوچه مِهران بغل این نُرقه فروشیه اومدم پایین دیدم یه سَره هیکل میزونیه، این جوریه، زَد بهِم اُفتادم تو جوب؛ گفتم: هِته تِه! گفت: عِفّت! یکی گذاشت تو گوشم؛ گفتم نامرداش؛ دومی رو از اولی قایمتر زد. دستمو کردم تو جیبم که برمو بیام چشامُ باز کردم دیدم مریضخونه ی روسام. حالا ما به همه گفتیم زدیم، شمام بگین زده، آره، خوبیّت نداره. واردی که!؟