این منطقهی بزرگ، بعد از فروپاشی شوروی تبدیل شد به زمینی که نخبههای سیاسی چسبیدن به صندلیهاشون و جامعه رو بردن به سمت یه وضعیتی که خیلی شبیه دوران قرون وسطاست. جایی که تو ذهن مردم جا انداختن که دولت حق داره زور بگه ـ حتی اگه قوانین خودش رو هم زیر پا بذاره. این باور که “قدرت از قانون بالاتره” اینقدر ریشه گرفته که الان دیگه برا خیلیها مثل یه حقیقت مقدسه، حتی از گفتنش میترسن.
من هیچ نشونهای از تغییر یا پیشرفت نمیبینم. زمان میگذره، ولی سیستم فقط قویتر و سرکوبگرتر میشه. خیلی حسابشده و بیرحمانه هر نوع مخالفت یا صدای اعتراضی رو خفه میکنه. اینجا، هر حرکتی که از پایین شکل بگیره، مخصوصاً از طرف فعالها، فوری بهعنوان «افراطیگری» شناخته میشه و با شدت برخورد میکنن.
من یه آنارشیستم، از دل همین منطقه. شاید تنها کسی که اینو علناً میگه. سعی میکنم اطرافیانم رو یادآوری کنم که آزادی، حق همهست، نه امتیاز یه عده خاص. ما رو از این حقها محروم کردن و تبدیلمون کردن به یه گله بیزبان که حتی از فکر کردن به نقد این سیستم هم میترسه.
بچههای مقامات، بچههای اطرافیان رئیسجمهور، حق ندارن سوار ماشینهای آنچنانی بشن، مردم رو زیر بگیرن و راحت راهشون رو ادامه بدن. حق ندارن تو خیابون، وقتی یه دختر خوشگل میبینن، بدزدنش و بهش تجاوز کنن. و مردم هم نباید این کارها رو “عادی” یا “جزو اقتدار” بدونن.
حتی تو دل همین سرکوبها، حتی همینجا، نباید صدای اعتراض خفه بشه. این وضعیت فقط وقتی تموم میشه که مردم بفهمن خودشون سرچشمهی قدرتن، و حق دارن از مسئولها جواب بخوان.
میخوام اینجا تعریف کنم که چطور تو دل یه دیکتاتوری بسته، به آنارشیسم رسیدم.
آشنایی من با اندیشههای آنارشیستی از طریق گروههای سیاسی نبود، چون اصلاً چنین چیزایی اینجا نیست. نه فرهنگی برای آموزش سیاسی وجود داره، نه جایی برای بحث آزاد. با اینحال، بعضی ملتهایی که تو کوهها و جاهای دورافتاده زندگی میکنن، قرنها یه جور زندگی داشتن که به آنارشیسم نزدیک بوده. زندگیشون بر پایه برابری، کمکبههم و رابطههای برابر بوده. تو اون شرایط، جز این راهی برای زنده موندن نبوده.
ولی کمکم این شیوهی طبیعی زندگی رو با دیکتاتوری و زور، از بین بردن. حتی خاطرهی یه زندگی متفاوت رو هم پاک کردن. امروزه خیلیها حتی امکان اینو ندارن که بدونن یه دیدگاه دیگهای هم وجود داره.
تنها راهی که من تونستم آنارشیسم رو کشف کنم از طریق کتابها بود. تو بچگی عاشق نوشتههای لئو تولستوی بودم. حرفهاش درباره آزادی درونی، نافرمانی در برابر خشونت و اعتراض به قدرت، تو دلم خیلی عمیق نشست. زود فهمیدم که دولت یعنی زور، کنترل و بهرهکشی.
بعدها تو دانشگاه با کروپوتکین آشنا شدم و بعدش هم سراغ بقیه نویسندهها رفتم. اونا از همبستگی، خودسازماندهی و کمک متقابل مینوشتن ـ نه بهعنوان آرزو، بلکه بهعنوان چیزهایی واقعی و قابل اجرا.
من به آنارشیسم نرسیدم چون میخواستم با بقیه فرق داشته باشم، یا چون چندتا کتاب خوندم و احساس “روشنفکری” کردم. نه، من به آنارشیسم رسیدم چون تنها راهی بود که با چیزی که از بچگی ته دلم حس میکردم یکی بود: اینکه انسان برای اطاعت آفریده نشده. بقیه چیزا ساختهی ذهن آدمای قدرتمنده، تحمیلیان، دروغینان، و هم آدم رو نابود میکنن، هم جامعه رو، هم زمین رو. این سیستم ما رو میبره به سمت مصرفزدگی، تقلید کورکورانه، نفرت و جنگ.
تو آسیای مرکزی، مخصوصاً تو کشورهایی مثل تاجیکستان و ترکمنستان، حرف زدن دربارهی آنارشیسم یعنی با دست خودت حکم مرگت رو امضا کنی. اینجا نه جنبشی وجود داره، نه گروهی، نه حتی یه فضای امن برای گفتوگو.
خیلی کم پیش میاد یکی خودش تنهایی به فکرای آنارشیستی برسه. بیشتر وقتا یا ساکت میمونن یا از کشور میرن.
ولی حتی اونایی که خارجن هم جرأت نمیکنن راحت حرف بزنن، چون حکومت یه سیستم وحشتناک درست کرده برای ترسوندن آدمها ـ سیستمی که دستش به هر جا برسه، حتی اگه اون طرف دنیا باشی.
یه وبلاگنویس بود که توی اروپا زندگی میکرد و شروع کرده بود به انتقاد از رژیم. حکومت نمیتونست به خودش آسیبی برسونه، پس رفت سراغ خانوادهش. مامانش رو بردن اداره پلیس و بهش تجاوز کردن. بعد فیلمش رو فرستادن برای پسرش توی واتساپ، که بشکننش و ساکتش کنن ـ و واقعاً هم ساکت شد.
حکومت حتی نفسِ وجود آنارشیسم رو یه تهدید میدونه. هر کسی که بخواد یه ذره درباره یه راه دیگه حرف بزنه، اونم جلوی مردم، از همون اول لهش میکنن. هر کسی که بخواد صدایی داشته باشه، نابود میشه.
توی این وضعیت، نه میشه ایدهها رو پخش کرد، نه حتی یه گفتگوی کوچیک راه انداخت. هر چی بخوای بسازی، فوراً نابود میشه. نه فعال چپ میمونه، نه آدم مستقل. فقط ترس میمونه و خشونت.
آنارشیسم توی همچین جایی غیرممکنه ـ ولی اتفاقاً همین جاست که بیشتر از هر جایی بهش نیاز داریم. و به همبستگی. با کسایی که دارن زیر دست رژیمهای خونخوار له میشن یا له شدن. واسه همینم دارم اینا رو برای رفقام مینویسم.
این وضعیتی که مردم توش گیر افتادن، واسه حکومت نون داره. این فقر واسش مفیده. مردم دارن جون میکنن برای زنده موندن، نه زندگی کردن. وقتی هر روز باید بجنگی تا شکم خودتو سیر کنی، دیگه کی حوصله آزادی و خودگردانی و همبستگی داره؟ اصلاً وقت نمیمونه که به حقوق و آزادی فکر کنی یا کتاب بخونی یا چیزی یاد بگیری. واقعاً نمیرسه.
از اون طرف، کنترل همهچی. حکومت فقط صدای مردم رو خفه نمیکنه، کل زبونشونو میبره. هر فکر مستقلی رو تهدید میبینه. همون مثالی که بالا زدم.
ولی دقیقاً به همین دلیله که ما به آنارشیسم نیاز داریم. و به همبستگی واقعی. فقط همین همبستگیه که میتونه حس ارزش داشتن رو به آدم برگردونه، توی جایی که حکومت، آدم رو تبدیل کرده به یه موجود بیحق و فقط مطیع.
با همهی این فشارها و ترسها و تنهاییها، من هنوزم باور دارم آنارشیسم اینجا هم آینده داره. این آینده از بالا نمیاد، باید از پایین بسازیمش. از راه آموزش.
باید کتاب ترجمه کنیم. ویدیو و متن درست کنیم به زبون آدمهای همین منطقه. باید طوری حرف بزنیم که حتی اونایی که اسم کروپوتکین رو هم نشنیدن، بفهمن. باید یه فرهنگ دیگه بسازیم، یه فرهنگ آزادی. به همبستگی نیاز داریم.
من نمیگم بریم با اسلحه انقلاب کنیم. من دارم میگم باید تو فکرها انقلاب کنیم. با خوندن، با حرف زدن. حتی اگه جمع کوچیکی باشه، حتی اگه تنهایی باشه. ولی همینه که قدمبهقدم باعث میشه چیزی رشد کنه که حکومت ازش بیشتر از هر چیزی میترسه: یه آدم آزاد.