نویسنده: محدثه الفت
درسهای فارسی در زندگی من
روایتی از یک پارادوکس انسانی
چندی پیش، فیلمی تماشا میکردم که داستان زندگی مردی را در یکی از اردوگاههای نازی روایت مینمود؛ مردی که در ازای زنده ماندنش، مکلف شده بود به افسری عالیرتبه زبان فارسی بیاموزد. البته آن مرد زندانی خود آشناییای با زبان فارسی نداشت و رابطهای مبتنی بر فریب و دروغ میان آن دو شکل گرفته بود؛ دروغی که میتوانست جان آن مرد را نجات دهد.
زندانبان، با آنکه زندانی را بیارزش و در موقعیتی فرودست ارزیابی میکرد، اما در عین حال، نوعی لطف و مهربانی نسبت به وی نشان میداد. لطف و مهربانیای که نخست، زندانی را زنده و رام و در وضعیتی کارکردی ــ مطابق خواست زندانبان ــ نگاه میداشت، و دوم، حاصل طبیعی ارتباط میان دو انسان بود که یکی به دلیل موقعیت زندانی بودن، تنها مانده بود و دیگری، به دلیل فرادستیاش.
در لحظات پایانی فیلم، افسر فرادست به فریبخوردنش پی میبرد و سخت خشمگین میگردد. دیدن مردی فریبخورده و خشمگین، همزمان دو دریافت متضاد در من برانگیخت: صدایی در درونم میگفت که زندانبان به درستی با عواقب جنایتکار بودنش مواجه شده است؛ و صدایی دیگر، از دیدن انسانی شکستخورده و فریبخورده، متأثر میگردید.
زندانبان تا حدودی در مواجهه با زندانی، با ملاحظه و رفتارهایی اخلاقی ظاهر میشد و بر اساس نیازهایش و رابطهی مستقیم میان آن دو، به او اعتماد کرده بود. اما پرسش اینجاست که آیا اعتماد در چه بستری میتواند شکل گیرد؟ آیا اعتماد صرفاً در شرایطی ایجاد میشود که نقش و مبادلهای برابر از منظر اجتماعی برقرار باشد؟ یا آنکه اعتماد هنگامی شکل میگیرد که یکی از طرفین بتواند اطمینان حاصل کند که دیگری، به دلیل عدم دسترسی به امکانهای قدرت، سلطهورزی و اقتدار، قادر به وارد ساختن آسیب نیست؟
در شکل نخست، فرد به طرف مقابل اعتماد مینماید، زیرا آنچه را که طرفین بهعنوان منفعت میشناسند، به شکل متقابل و نسبتاً برابر در حال برآورده شدن است. دوم آنکه در وضعیتی که موازنهی قدرت وجود دارد، حتی اگر نیت یا قصدی برای آسیبرساندن در یکی از طرفین شکل گیرد، بهسبب این توازن قدرت، آن آسیب قابل دفع خواهد بود؛ چراکه طرفین، تواناییهایی تقریباً مساوی برای بازدارندگی در برابر یکدیگر دارا هستند.
در شکل سلطهگرانه، اعتماد نه نسبت به فرد مقابل، بلکه نسبت به وضعیت موجود شکل میگیرد. فرد فرادست چنین میپندارد که ناتوانی ذاتی یا ساختاری طرف مقابل، بهطور طبیعی موجب حفظ منافع وی خواهد شد.
اما آیا در رابطهی میان زندانی و زندانبان، میتوان به امکان شکلگیری نوعی از اعتماد اندیشید؟
زندانبان در وضعیت فرادست قرار دارد، اما در مقابل، زندانی نیز واجد قدرت خلاقیت و تفکر است؛ توانمندیای که به زندانی فیلم «درسهای فارسی» این امکان را داد تا زندانبان را فریب دهد. از اینرو، در موقعیتی که از یکسو، ساختار قدرت کاملاً عمودی است، و از سوی دیگر، توانمندیهای زندانی غیرقابل پیشبینی است، انتظار میرود که میان زندانی و زندانبان، امکان هیچگونه اعتمادی وجود نداشته باشد.
علیرغم اینکه نمیتواند اعتمادی در کار باشد، اما افسر نازی به یهودی تا حدی اعتماد مینماید؛ اعتمادی که در ابتدا از سر ناچاری و سپس بهواسطهی دو ویژگی انسانی شکل میگیرد:
نخست آنکه زمانی که افراد در برابر یکدیگر نقشهایی را ایفا میکنند، از نقطهای به بعد، آن نقشها چنان واقعی جلوه میکنند که در چارچوب همان نقش و بازی، روابط تازهای با امکانهایی جدید از جمله اعتماد شکل میگیرد. بهعنوان مثال، از لحظهای به بعد، بازی استاد-شاگردی و حتی دوستی میان آن دو برقرار شد و همین امر، امکان و توقع نوعی اعتماد متقابل را در دو انسان ایجاد نمود.
در اینجا نظریهی اروینگ گافمن دربارهی نمایش نقشها کاملاً قابل استناد است: افراد در تعاملات اجتماعی، “نقشهایی صحنهای” ایفا میکنند و این ایفای نقش، اغلب به خلق واقعیتهای جدید اجتماعی و عاطفی منجر میشود. بهبیان دقیقتر، نقشها، حتی اگر برساخته و ساختگی باشند، در تکرار و استمرار، تبدیل به بخشی از هویت فردی و رابطهای میگردند.
ثانیاً، مغز انسان بهگونهای طراحی شده است که نسبت به الگوهای تکراری و قابل پیشبینی، پذیرش بیشتری دارد. جامعه نیز اساساً بر مبنای پیشبینیپذیری و قابل اعتماد بودن افراد، تا حدودی یا درون یک قاعده، شکل گرفته است. از اینرو، حفظ بیاعتمادی مطلق و غیرقابل پیشبینی بودن دیگری، در بلندمدت برای انسان آزاردهنده خواهد بود؛ چراکه زندگی اجتماعی اساساً تمرینیست برای اعتماد متقابل و رفتار کردن در درون هنجارهای اجتماعی.
همین عوامل موجب میگردد که علیرغم آگاهی هر دو طرف از اینکه بهدلیل موقعیت خاصشان، امکان برقراری رابطهی دوستانه و همکاری برابر وجود ندارد، بهصورت همزمان نسبت به یکدیگر دارای باورپذیری، عواطف و حتی اعتمادی نسبی باشند.
من این وضعیت را در زندگیام تجربه کردهام. هرگز زندانی آشویتس یا در موقعیتی تا آن حد وخیم نبودهام، اما بارها مورد بازخواست از سوی حکومت قرار گرفتهام. در بسیاری از مواقع، بازجو (بهزعم من این افراد الزاماً دارای جایگاه رسمی بازجویی نبودند، اما در حال ایفای این نقش بودند) نوعی بازی و شیوهی برخورد را آغاز میکرد که گاه همراه با مهربانی و لطف بود.
در این موقعیتها، من «دختر»، «خواهر» یا «دانشجوی» آنها خوانده میشدم و در همان لحظات، بهخوبی آگاه بودم که چنین تلقیای درست نیست و متقابلاً در برابر آنها، بازی میکردم و حتی در برخی موارد، برای حفظ امنیت خود، ناچار به فریبدادن میشدم. اما این بازی، همانگونه که در فیلم «درسهای فارسی» جدی شد، در زندگی من نیز در لحظاتی، ذهنیتها و عواطفی واقعی خلق مینمود.
من گاهی واقعاً تخیل و آرزو میکردم که این بازی در تمامیت، واقعی میبود و وضعیتی را تخیل میکردم که امکان اعتماد کردن و پذیرش دیگری برای شخص مقابل واقعاً وجود داشت.
و همین تخیل، چیزی است که به عقیدهی برخی، همزمان فضاحتبار و زیباست؛ حسرتی که حول وضعی ناممکن شکل میگیرد.
جایی که در تقابل میان سلسلهمراتب و بازی نقشها، دومی پیروز میشود و خیالی را ایجاد میکند که افراد، مکرراً ناچار به نقض کردن آن خواهند بود.
و این شکل از تراژدی، چیزی است که همواره این فرایند را پیچیده میسازد