منتهای نیچه = آنارشیسم
این تصور قدیمی که نیچه را از آنارشیسم جدا میداند، از یک بدفهمی تاریخی و فلسفی میآید. نیچه را غالبا بهعنوان فیلسوف نخبهگرا، یاغی، یا حتی بدبین به دموکراسی تصویر میکنند(نیچه به دموکراسی نمایندگی بدبین بود نه هر نوع دموکراسی ای)، و آنارشیسم را نوعی شورش سیاسی یا رویاپردازی اجتماعی میبینند. اما اگر دقیق شویم، اگر نیچه را با گوشت و خون بخوانیم، میفهمیم که منتهای نیچه، آنارشیسم است—آنارشیسم فردگرا.
نیچه، پیش از هر چیز، عاشق زندگیست. اما نه زندگیِ تحمیلشده از” بیرون “او خواهان انسانیست که خودش راهش را انتخاب کند، خودش معنا بیافریند، خودش قلهاش را بنا کند. «ابرمرد نیچهای»، کسی است که از خدا، دولت، اخلاقِ توده، عرف، و هر مرجع بیرونی عبور میکند. او تنها نمیماند چون منزویست، بلکه چون تنهاییِ آفریننده را میفهمد؛ تنهایی کسی که دیگر از «بایدها و نبایدهای آماده» خسته شده و خودش قانون خودش میشود.
از سوی دیگر، آنارشیست فردگرا نیز چنین است.
آنکه به بمب و انفجار علیه سرمایه داری و دین شهره شده،همانکه دولت را چونان یک توهم، یک پدر دروغین، یک بت ترسناک میبیند.
او به آزادی تعلق دارد، اما نه آزادی در شعار!
بلکه آزادی زیسته: آزادیای که با آن معنا میسازد، تصمیم میگیرد، و پاسخگوست. او هم مانند نیچه، اخلاق بردگان را رد میکند؛ اخلاقی که بر پایهی ترحم، اطاعت، و اجبار ساخته شده.
تفاوتها سطحیاند:اینکه نیچه در حزب یا انقلاب شرکت نکرده، دلیل بر ضدیت او با آنارشیسم نیست. اصلا نیچه از سیاست رسمی منزجر بود؛ نه چون بیتفاوت بود، بلکه چون عمیقتر از سیاست فکر میکرد. نیچه سیاست را از ریشه نقد میکرد، درست همانجا که آنارشیستهای اصیل هم به آن شک دارند: در خود مفهوم سلطه، در مفهوم قانون بالای سر انسان.
بعضی میگویند نیچه نخبهگراست و آنارشیسم فردگرا نه. اما نخبهگرایی نیچه از نوع اخلاقی و روحیست، نه از جنس قدرت یا طبقه. ابرمرد نیچهای کسی نیست که ثروت یا نژاد خاصی داشته باشد؛ بلکه کسی است که از درون، از جهنم تردید و تهیبودن عبور کرده و خودش را دوباره زاده. مگر آنارشیست واقعی کیست، جز کسی که زنجیرها را درون خودش پاره کرده؟ مگر نه اینکه او هم برتر است، نه بر دیگران، بلکه بر گذشتهی خودش؟
نیچه بهدنبال نظم نوینی نیست؛ او اساساً به دنبال بیرون رفتن از نظمهای پوسیده است. او “نظم نوین” نمیسازد، بلکه قدرت ساختن را در دل خود انسان میجوید. اینجاست که راهش به آنارشیسم فردگرا گره میخوردجایی که قانون، از دل آگاهی آزاد میجوشد؛ نه از کتاب قانون. جایی که معنا، از زندگی میروید؛ نه از مرجع. جایی که آدمی، هم سازندهی خویش است، هم خالق ارزشی که با آن زندگی میکند.
نیچه از توده نمیترسد، اما به توده دل نمیبندد. او دعوت به شجاعت میکند به سر باز زدن از اطاعت، به خَلق معنا. و مگر این همان دعوتی نیست که آنارشیسم فردگرا در خود دارد؟
اگر ابرمرد راه خود را تا انتها برود، اگر تا ژرفترین نقطهی درون خود نفوذ کند و از همهی توهمات سلطه و اقتدار عبور کند، به کجا میرسد؟
نه به تخت شاهان، نه به معبد قدیسان، نه به قوانین جمهور.
او به همانجایی میرسد که آنارشیست فردگرا ایستاده: در بیپایگی معناهای تحمیلشده، اما با قامت راست، و دستی که از نو مینویسد.
پس آری، اگر نیچه را به آخرین ایستگاهش ببری، بر سردر آن ایستگاه نوشته:
«آزادی فرد، درونزای معنا، دشمن سلطه: اینجا، آنارشیسم است.»
Rebellion(m.n)