من در میان گلهی تهوعآور بردگان زاده شدم!
کسانی که در لجن کثیف غلتیدهاند
و دروغ و ریاگری حاکم امپراتوری با ترس و بزدلی دست در دست هم میدهند.
من در جامعهی متمدن زاده شدم و روحانی، قاضی، اخلاقمدار و پلیس کوشیدند مرا با زنجیر اسیر کنند و موجودی سرشار از حیات و انرژی را به ماشینی ناآگاه بدل کنند؛ ماشینی که تنها باید یک واژه میدانست: اطاعت.
آنها میخواستند مرا بکشند!… و وقتی با نیرویی بیچون و چرا برخاستم و با خشونت فریاد «نه» سر دادم، گلهی احمق، میان پاشیدن لجن گندیده، توهینهای تهی خود را نثارم کرد.
و حالا میخندم… جمعیت قادر به درک عمقهای احساسی من نیست و نگاه تیزبین برای نفوذ به گوشههای پنهان قلبم ندارد…
شما نفرینم میکنید، هنوز هم نفرینم میکنید،
همانطور که شصت قرن است، در مراسم دروغ فرو میروید؛
قوانین و بتهایتان را تحسین میکنید… و من، همیشه
گلهای سرخ تحقیرم را در چهرهتان میپاشم.