رنزو نواتوره – فریاد طغیان

رنزو نواتوره - فریاد طغیان

🏴💙

تقدیم به توده‌ها

🏴سقوط مردمان و بشریت، نشانه‌ی برآمدن من خواهد بود. — ماکس اشتیرنر

روح ناآرام و پرسشگر انسان‌های نو دیگر نمی‌تواند خود را با شوکران تاریخی سقراط و صلیب افسانه‌ای مسیح تغذیه کند.

آن دو قربانی  که خوشبختانه امروز در شکاف‌های عمیق گذشته‌ای سایه‌گون فرو افتاده‌اند  بی‌تردید به بهای مرگ فردیت‌های نیرومند و تپنده تمام شدند؛ تجلی‌هایی از زندگی آزاد که در خون خود غلتیدند.

و من بر این باورم که، در برابر سقراط و مسیح، این دیوژن است که در نظرم مبدع حقیقی است؛ زیرا بشکه‌ی شراب او معنایی دارد بسی ژرف‌تر از شوکران سقراط یا صلیب مسیح.

اما اگر سقراط و مسیح، با مرگ‌های بیهوده‌شان، نیروهای فردی راستین را تا مرز خون‌ریزی از پا درآوردند، آیا تمام انقلاب‌هایی که در مسیر آنان گام نهادند، همین نکردند؟

آیا مسیحیت، با پویایی انقلابی خود، بر جامعه‌ی تقریباً رشک‌برانگیزِ بت‌پرستانه چیره نشد؟

و تمام جمهوری‌های لیبرال، مشروطه، استبدادی یا… دموکراتیک، و نیز امپراتوری‌ها و پادشاهی‌ها، مگر نه از سیلاب‌های خون زاده شدند؟ از موج‌هایی سرخ بر زمین‌های سوخته‌ی جنگ و انقلاب؟

اما چرا تپش تب‌آلود و خشونت‌بار هر انقلاب، همیشه آزادانه فرو شکست، تا باز شبحی تازه بر تخت سلطنت برخیزد؟

پاسخ چندان دور نیست. هرکس می‌داند که تمام انقلاب‌ها به شکلی اهلی شدند، و انقلابیون  جز اقلیتی اندک، همان «دیوانگان»  همیشه عروسک‌هایی بودند در دستان اشباحی خیالی و مقدس.

اما آن اشباح برای من چه ارزشی دارند؟ اینها چه سودی برای من دارند؟ برای من، شمای بت‌شکن، کُشنده‌ی اشباح، و ویرانگر بت‌های کهنه و نو؟

پیروزی مسیحیت چه فایده‌ای برای من دارد؟ برای من، ضد‌مسیح نهایی؟

و جمهوری‌ها و پادشاهی‌ها و تمام اشکال جامعه که چون «حاکمان مقدس» سر برمی‌آورند و در من جز «مسیحی»، «شهروند»، «عضو» یا «تابع» نمی‌شناسند؟

زیرا در هر جامعه‌ای باید «نظامی» باشد، و این نظام  بهترینِ بهترین‌ها  نامش «برابری» است!

اما هر نظام «مقدس» و هر آن‌چه مقدس است، چه الهی چه انسانی، از منِ فرد، تسلیم و فروتنی می‌خواهد. و این همه ماجرا نیست.

هر جامعه‌ای که از پیکر فرو‌ریخته‌ی جامعه‌ی پیشین زاده می‌شود، یقین دارد که کامل‌ترین است. و همین ایمان به کمال است که او را به‌شدت واپس‌گرا می‌کند در برابر یاغیِ بی‌قرار که نمی‌خواهد در برابر خدای نو سر فرود آورد.

امروز مثلا اگر طغیان بر ضد دژخیم روسیه در روزنامه‌های چرک محلی موجه شمرده شود، همانان حتی یک شورش را در سینه‌ی «پاک و سفید» ایتالیا‌ی لیبرال و دموکراتیک نخواهند بخشید. درست برعکس!

اما یک گام دیگر برداریم. فرض کنیم فردا در ایتالیا جمهوری اعلام شود. در آن صورت، آیا بیشترِ همان کسانی که امروز خود را انقلابیان خشمگین می‌نمایانند، فردا محافظه‌کارترین واکنش‌گرایان نخواهند شد؟

و اگر چند «دیوانه»، چند «جوش‌خورده»، چند «شیفته»، بخواهند باز بنای تازه‌شان را ویران کنند، خدای نو را واژگون کنند، چه خواهند گفت؟

آه، نیک‌سرشتان خواهند گفت: پس او دشمن انقلاب است؟

نه، نه! ای نیک‌سرشتان، گوش دهید! من آن‌قدر انقلابی‌ام که خود نیز به سختی خویش را بازمی‌شناسم!

و می‌دانید چرا؟ برای دلیلی چنان ساده که در سادگی‌اش بزرگ است: زیرا من انقلابی‌ام که تنها از میل گسترده و بی‌مهار اراده و توان خویش هدایت می‌شوم.

هیچ شبحی مرا نمی‌خواند؛ منم که گام برمی‌دارم.

هیچ رؤیای خیالیِ جامعه‌ای کامل و رستگاریِ جهانی مرا نمی‌فریبد؛ تنها نیاز مطلقِ من به اثبات توان خویش در برابر توان‌های دیگر وجود دارد.

خدا، دولت، جامعه، انسانیت — همگی برای خود علت دارند.

اگر از فرمان خدا سر باز زنم، «گناهکارم».

اگر در برابر دولت یا جامعه یا انسانیت سر خم نکنم، «بدکار»، «جنایتکار» یا «بزهکار» نامیده می‌شوم.

اما گناه چیست؟ جنایت چیست؟

حتی کودکان هم امروز می‌دانند: بزرگ‌ترین گناه در برابر الوهیت، تمسخر آن است؛ فرمان‌نبردن، بی‌حرمتی و انکار آن.

به‌کوتاهی، بزرگ‌ترین «گناه» یا «جنایت»، شکستن هر آن چیزی است که «مقدس» شمرده می‌شود.

«مقدس!» این هولناک‌ترین و هیولاوارترین شبحی است که انسان تا امروز در برابرش لرزیده است.

این است همان لوح کهنه و سختی که انسان‌های نو باید در هم شکنند!

ارواح آزاد، بت‌شکنان، آنان که سرانجام در «گناه» و «جنایت» چشمه‌ی تازه‌ای یافته‌اند که زلال‌ترین مایه‌ی زندگی از آن می‌جوشد.

و حتی توده‌ها، چون بیاموزند از این چشمه‌ی ناشناخته بنوشند، به‌زودی درمی‌یابند که خود نیز نیرویی گران‌سنگ‌اند.

اما برای این، باید از سلطه‌ی ترس رها شوند.

ای توده، به من گوش کن!

من مسیح تازه‌ای نیستم که خود را برای رستگاری‌ات قربانی کنم.

اگر چنین کنم، من دیوانه‌ام و تو گدایی.

من لبانم را به گوش ناپاکت می‌چسبانم و فریادی رها می‌کنم. فریادی هولناک که تو را رنگ‌پریده می‌سازد.

فریاد من همان فریاد بزرگِ یاغی آلمانی، ماکس اشتیرنر است.

بشنو، چراکه تنها با نیروی این فریاد جادویی، از توده به فردیت شکوفا بدل خواهی شد.

این است فریاد جادویی:

«خودپرست همواره با جنایت خویش را اثبات کرده، و با دستان کافر، بت‌های مقدس را از فراز محراب فرو کشیده است. باید به تقدس پایان داد؛ بلکه باید نیاز به بی‌حرمتی نسبت به مقدس، همگانی شود. آنچه در افق می‌غرّد، انقلاب تازه‌ای نیست، بلکه جنایتی سترگ، پرشکوه، بی‌شرم و بی‌وجدان است که در آذرخش طنین می‌افکند. آیا نمی‌بینی که آسمان پیش‌احساس تاریکی و سکوت گرفته است؟»

اما باز تو، ای توده، عقب می‌روی و با وحشت فریاد می‌زنی:

«این چه جنایتی است؟ چه می‌گوید؟»

آه توده، هنوز سخنش را درنیافته‌ای؟

باز گوش کن، او باز می‌گوید:

«دست بر هرچه نیاز داری بگذار. بگیرش؛ از آن توست. این اعلام جنگِ همه بر ضد همه است. تنها من داورِ خواسته‌ی خویشم.»

اکنون می‌فهمی ای توده؟ آن جنایتی که در افق می‌غرّد چیست؟

اما تو هنوز به ایده‌ی جنگ جاوید خو نکرده‌ای، تو که چون کودکی در رؤیای صلح ابدی خود را تاب داده‌ای.

و چه می‌دانم، شاید هنوز بت‌هایی داری که باید پرستششان کنی و بر محرابشان جان بسپاری!

بیچاره توده!

حتی نابینایان نیز باید تا کنون فهمیده باشند که هرکس نتواند جنگ جاوید را به‌عنوان اثبات و پیروزی خویش بپذیرد، ناگزیر باید بندگی جاوید را بپذیرد، برای پیروزی اشباحی که دشمنان ابدیِ «من»اند.

آری، ای توده، من باز هم با تو صادق خواهم بود.

و راستیِ من این است:

امروز، در سنگرهای خونین برای آرمانی جان می‌دهی که از آنِ تو نیست؛ فردا نیز شاید در میدان‌های انقلاب خون بریزی تا باز کرمی تازه  بر دریای خونِ رگ‌های برنزی‌ات بنشیند و خدایی نو بر تخت همانند خدای کهنه بنشیند.

سرود مقدس عشق، ترحم و حق اجتماعی باز بازخواهد گشت، با چنگ‌هایی نو، اما همان نغمه‌ی کهنه را می‌نوازد.

ای توده، گوش کن! هنوز سخنی دارم که سنگین‌تر از همه است.

آری، من «یگانه‌ام»؛ و تا زمانی که تو توده‌ای، نمی‌توانم با تو یکی شوم.

اگر زمانی چنین کنم، تنها برای آن است که تو را بر ضد دشمنی برانگیزم که همان ارباب توست.

اما چون توده‌ای، خود را نخواهی برانگیخت، زیرا هنوز سرور خویش را بیش از آزادی دوست می‌داری.

تو هنوز می‌خواهی بر زانو زندگی کنی.

اما من زندگی را فهمیده‌ام.

و هرکه زندگی را فهمد، بر زانو نمی‌زید.

من تمام دام‌هایی را که مالکان جهان برایم گسترده بودند دیده‌ام.

چون دیدند با جسارت به سوی فتح زندگی می‌روم، مسلح به تمامی توانِ بی‌بند خویش، اشباح مقدسشان را در برابر چشمانم افراشتند تا بترسانندم.

اما چون من، بت‌شکنِ بی‌ایمان، هر آن‌چه مقدس است را به تمسخر می‌گیرم و همچون آر‌میدا، قصرِ افسون را ویران می‌کنم، نقاب از چهره برداشتند و خشمگین بر من تاختند.

آن روز بود، ای توده، که حقیقت زندگی را دیدم و جایگاه «یگانگی‌ام» را دریافتم.

اکنون ایستاده می‌زیَم.

چشمم دیگر خواب نمی‌شناسد.

هیچ حقی بر من پذیرفته نیست جز زور. تنها زور می‌تواند مرا شکست دهد، نه شبح‌ها.

گفتم تنها زور مرا می‌شکند — اما من نیز از زور بهره می‌گیرم.

دیگر از کسی چیزی نمی‌خواهم.

من گدا نیستم.

هرچه را توانسته‌ام تصاحب کنم، به نیروی توان خویش تصاحب کرده‌ام.

انقلاب من از دیرباز آغاز شده است.

از لحظه‌ای که زندگی را شناختم، سلاحم را برداشتم و جنگ خود را اعلام کردم.

من برای آرمانی می‌جنگم که از آنِ خودم است. هیچ آرمان دیگری برایم اهمیتی ندارد.

دشمنانم نیز برای آرمان خودشان می‌جنگند، بر ضد من.

اما من از آنان نفرتی ندارم.

زیرا من تنها به سبب منافع واقعی خود در برابرشان ایستاده‌ام، چنان‌که آنان نیز برای منافع واقعی‌شان.

شاید آنان را برای پیروزی‌ام بکشم، اما بی‌نفرت، بی‌تحقیر.

زیرا من برای اشباح نمی‌جنگم!

من تنها گدایان و ترس‌خوردگان را خوار می‌شمارم — آنان که جرئت جنگ ندارند و تنها گدایی و گریه می‌دانند.

همین گدایانِ تن و روح‌اند که دشمن من با آنان قدرتی کور و سهمگین می‌سازد تا بر ضد من بتازد، در نبردی که میان خودپرستان آغاز شده است.

اما این گدایان چه به‌دست می‌آورند از پیروزی‌ای که برای اربابشان رقم می‌زنند؟

هیچ جز همان خرده‌نان‌های افتاده و بندگی ابدی!

اما تو چه هستی، ای توده، جز توده‌ای کور و ناآگاه که خود را برای دفاع از اربابت به کام مرگ می‌اندازی؟

بشنو، ای توده، باید چون توده نابود شوی، نباید در صحنه‌ی زندگی نو جای داشته باشی