نویسنده: راوی
کودکان موشی شاهدولا فقط یک افسانهی محلی یا یک پدیدهی پزشکی نادر نیستند؛
آنها زخمی باز بر بدن جامعهاند، جایی که خرافه، فقر، ناتوانی و سود در هم گره میخورند.
به آنان در زبان محلی «شاهدولا کے چوہے» میگویند؛
کودکانی با سرهای غیرعادی کوچک، جمجمههای تغییرشکلیافته،
چهرههایی که نشانههای آشکار میکروسفالی را با خود دارند،
و اغلب با لباسهای سبز، تسبیحی بر گردن،
در اطراف زیارتگاه شاهدولا در گجراتِ پنجاب پرسه میزنند.
این کودکان یا با آسیبهای مادرزادی عصبی به دنیا آمدهاند
یا عمداً از نخستین روزهای تولد در معرض خشونتی سیستماتیک قرار گرفتهاند؛
جمجمهی نوزادان با ابزارهای فلزی و باندهای سفت فشرده شده
تا «بدنی مطابق افسانه» تولید شود.
بدنی که نه برای زیستن، بلکه برای نمایش،
برای گدایی،
برای برانگیختن ترحم و ترس ساخته میشود.
در روایت عامه، این کودکان نه بیمارند،
نه قربانی؛
بلکه «هدیهی شاهدولا» محسوب میشوند.
موجوداتی نیمهمقدس که دیدنشان خوشیمنی میآورد
و رد کردنشان بدشانسی.
اما پشت این تقدس ساختگی،
بیرحمانهترین شکل بهرهکشی از بدن کودک جریان دارد.
کودک اینجا، پیش از آنکه انسان باشد، نشانه است؛
نشانهای برای معاملهی ایمان و پول.
و همینجا پیوند هولناک خرافه با مسئلهی کودکان دارای نیازهای ویژه آشکار میشود.
آنجا که بهجای حق، روایت مینشیند؛
و بهجای حمایت، اسطوره.
در بسیاری از جوامع، کودکان با نیازهای ویژه
بهجای آنکه با آموزش، توانبخشی و سیاست اجتماعی احاطه شوند،
با ترحم، شرم یا تقدس احاطه میشوند.
ترحم آنها را ناتوانتر میکند،
شرم پنهانشان میکند،
و تقدس، زندانیشان میسازد.
در ماجرای شاهدولا، معلولیت نه فقط زیستی است
و نه امری تصادفی.
اینجا معلولیت «تولید» میشود؛
بهدست فقر، مافیا، خانوادهی بیپناه و باورِ بیسؤال.
بدن کودک میدان تقاطع است:
میدان تقاطع خشونت اقتصادی، فرهنگی، مذهبی و ناتوانی نهادی.
و جسم تنهایی که باید هزینه این خشونت ها و سودجویی ها رو بپردازد،جسم بدون رویا شده این کودکان و مانند آن ها است.

