تحلیلی انتقادی به مناسبت دَهم دسامبر« روز جهانی حقوق بشر» و «جایزه نوبِل»

تحلیلی انتقادی به مناسبت دَهم دسامبر« روز جهانی حقوق بشر»

پژوهشگر: هاسّه-نیما گُلکار

از نگاه آنارشیستیِ ریشه‌ای، «اعلامیه حقوق بشر» و «جایزهٔ صلح نوبل» نه فقط ناکافی‌اند، بلکه به‌عنوان ابزارهای عقلانی‌سازی سلطه عمل می‌کنند — زبانی که قدرت با آن خودش را نرم، مقبول و بی‌خطر جلوه می‌دهد. این‌ها نهادهائی هستند که جهانِ به‌شدّت خشونت‌بارِ دولت‌محور را نَه زیر سؤال، بلکه قابل تحمُل می‌کنند.

۱- حقوق بشر؛ نُسخه بَراّق‌شده ی همان اقتداری است که خودش سرچشمه ی نقضِ حقّ می باشد.

از نگرشِ آنارشیستی، روایت غالب تاریخ حقوق بشر، افسانه‌ای درباره ی «پیشرفت» و «مدنیّت» است، اما این پیشرفت چیزی جز نهادینه کردنِ خشونت انحصاریِ دولت نیست. حقوق بشر “آزادی” را وَعده می‌دهد، اَما آزادی‌ای که باید درون قفسِ دولت-ملت جای بگیرد، یعنی:

– آزادی‌ای که با پاسپورت، شمارهٔ ملی و مالکیت خصوصی تعریف می‌شود؛

– آزادی‌ای که مرز دارد و پولیس دارد؛

– آزادی‌ای که در برابر قدرتِ اقتصادی-سیاسی تقریبَن هیچ محافظتی ندارد.

در واقع، حقوق بشر همان کاری را می‌کُند که دکوراسیون شیک با زندان می‌کند:
می‌گوید دیوارها ضروری‌اند، فقط باید خوش‌نما باشند.

نظام حقوق بشر، به‌جای لَغو سُلطه، آن را «معقول» و «قانونی» جلوه می‌دهد. به‌همین دلیل است که:

– همان دولت‌هائی که منشورهای حقوق بشری را اِمضاء می‌کنند، بودجه ی پولیس، ارتش، نظارتِ دیجیتال و مَرزبانی را هم افزایش می‌دهند.

– استعمارِ نو در قالب «مُداخله ی بشردوستانه» ادامه پیدا می‌کُند.

– حافظان حقوق بشر، اغلب تبدیل به بوروکرات‌هائی می‌شوند که خشونتِ ساختاری را با زبان تخصُصی «قابل مُدیریت» می‌کنند. بنابراین، حقوق بشر، نسخه ی لیبرالی اِطاعت؛ و نَه گُسستن از سُلطه گرائی می باشد.

۲- نوبِل صُلح؛ پاداشِ اطاعت است، نَه پاداشِ مُقاومت.

نوبل صلح در ساختار قدرت جهانی همان نقشی را ایفا می‌کُند که مُهرِ استاندارد در کارخانه. زیرا
تأیید می‌کند که خروجیِ سیستم، مطابق معیارهای دستگاه است.

اگر کسی صلح‌طلب باشد اما سُلطه ی اقتصادی، سیاسی و نظامی را به چالش بکشد، هرگز نامش در فهرست نوبل قرار نمی‌گیرد. نوبل صلح معمولَن به چهره‌هائی می‌رسد که:

– صلح را در قالب مدیریت بحران می‌فهمند، نه از میان بُردنِ ریشه ی جنگ؛

– هنوز به دولت، نظامی گری و بازارِ جهانی وفادارند؛

– اصلاح‌گرَند، نه واژگون‌کننده ی سازوکارهای خشونت.

از دیدگاه آنارشیستی، نوبل صلح چیزی نیست جز یک سیاست نمادین:

– مقاومت‌های اُفقی، خودگردان و ضّداقتدار هیچ‌گاه به رسمیت شناخته نمی‌شوند.

– جنبش‌های مردمی که با راسیونالیسم قدرت سازگار نیستند،«غیرواقع‌گرا»، «افراطی» یا «خطرناک» نامیده می‌شوند. و پاداش‌ها معمولن به کسانی می‌رسد که «آرامش» و «ثبات» را حفظ کُنند — یعنی در برابر وضعیتِ سیستم نابرابر موجود سکوت نمایند.

– این نهاد، صلح را به یک محصول لوکس برای ویترین قدرت تبدیل می‌کند.

 ۳- مشکل بُنیادی: تعریف «انسان» توسط اقتدارگرایان

آنارشیسم بر این باور اُستوار می باشد که مسئله ی اصلیِ حقوق بشر این نیست که ناقص است، بلکه این است ‌که «انسان» را از دیدگاهِ دولت تعریف می‌کند.
وقتی نهادهای رسمی صحبت از «انسان حق دارد» می کنند، در واقع می‌گویند: «فقط آن کسی انسان است که در چارچوب قانونیِ ما تعریف شود». این یعنی:

– بی‌تابعیّت‌ها، پناهندگانِ بی‌سَنَد، مهاجران “غیرقانونی”، زندانیان، ساکنان مناطق اشغالی و … که انسانیّت‌شان مشروط است.

– انسانیّت یک امتیاز حقوقی است، نه یک واقعیّتِ وجودی. و قدرت است که تعیین می‌کند چه کسی «قابل حمایت» و چه کسی «قابل حذف» است. این همان چیزی است که آنارشیسم به‌شدّت با آن مخالفت می‌کند.

۴- بدیل آنارشیستی: آزادیِ بدون دولت، صُلحِ بدون سلسله‌مراتب.

نقطه ی محوری: آنارشیسم نَه به دُنبال «نسخه بهبود‌یافته ی حقوق بشر» است، نه به دنبال «جایزهٔ صلح بهتر»، بلکه خواهان ساختارهای کاملن متفاوتی است:

– حقوقی که از طبقه ی فرودست و بدون انحصار قدرت ساخته شود؛

– روابطی مُبتنی بر مراقبت و یاری متقابل، نه قراردادهای عمودی؛

– صلحی که نه از طریق مذاکره ی نُخبگان، بلکه با برچیدن ساختارهای تولیدکننده ی خشونت ممکن شود؛

– جهانی بدون مرزهای سیاسی، بدون طبقات اقتصادی و بدون نظمِ پولیسی؛

– شبکه‌های خودگردان مقاومتی، نه نهادهای بوروکراتیک میانجی‌گر.

در این چشم‌انداز، انسانیت چیزی نیست که دولت ها اِعطا کنند، بلکه چیزی است که مَردم از طریق مقاومتِ مُشترک خودشان آن را می‌سازند.

 ۵- مثال‌های تاریخی از تناقُض‌های بنیادی «حقوق بشر» و «نوبل صلح»

در نگاهِ آنارشیستی، تاریخ نه‌تنها این دو نهاد را تأیید نمی‌کند، بلکه نشان می‌دهد چگونه دولت‌ها و قدرت‌های جهانی دقیقاً زمانی که سخن از حقوق و صلح می‌گویند، شدیدترین اَشکالِ خشونت را اِعمال می نمایند. برخی نمونه‌های تاریخیِ این تناقض، به‌گونه‌ای دردناک آشکارهستند:

نمونه ی ۱: انقلاب‌های لیبرال و هم‌زمانیِ تولّد «حقوق بشر» با اِستعمار

در حالی که در قرن ۱۸ و ۱۹ میلادی «اعلامیهٔ حقوق بشر و شهروند» در فرانسه یا «منشور حقوق» در آمریکا عرضه شد، همان دولت‌ها:

– برده‌داری را قانونی نگه داشتند،

– سرزمین‌های بومی را اشغال کردند،

– و قدرت نظامی خود را برای تسلُط جهانی گسترش دادند.

برای آنارشیست‌ها، این لحظه ی تاریخی نشان‌دهنده ی «دوگانگی بُنیادی» حقوق بشر است. یعنی؛
آزادی برای شهروندِ مُطیع؛ خشونت برای غیرشهروندان.

بومیان آمریکا، مردم الجزایر تحت استعمار فرانسه، و ده‌ها مردم ممالک دیگر، «انسان» محسوب نمی‌شُدند مگر هنگامی که به نظمِ دیکته شده دولتِ استعمارگر تَن بدهند.

نمونه ی ۲: “سازمان ملل” و جنگ‌های سَرد

پس از ۱۹۴۵ میلادی، جهان در ظاهر وارد عصر حقوق بشر شد. امّا هم‌زمان: جنگ کُره، سرکوب‌های خونین جنگ سرد در آمریکای لاتین، کودتاهای سازمان‌یافته توسط قدرت‌های بزرگ، و جنگ ویتنام به‌نامِ «حفظ امنیّت» انجام گردید. در همین دوران مَنشورهای حقوق بشر نوشته می‌شد، اما «حق تعیین سرنوشت» و «حق حیات» فقط تا آن‌جا مُعتبر بود که با منافع بلوک‌های قدرت، تضاد نداشته باشد. این لحظه های تاریخی نشان می‌دهد که حقوق بشر هرگز توانِ محدودکردن دولت‌های بزرگ را نداشته است؛ بلکه برعکس، به ابزاری برای مقبول سازیِ روایت‌های اخلاقی آن دولت‌ها تبدیل شده است.

نمونه ی ۳: آپارتاید و سکوتِ جهانیِ «حقوق بشر»

دَهه‌ها طول کشید تا نظام آپارتاید آفریقای جنوبی، که یکی از آشکارترین نقض‌های حقوق انسان بود، با واکنش جدّی جهانی روبه‌رو شود. چرا؟ زیرا این رژیم مُتحد اقتصادی و سیاسی قدرت‌های غربی بود، و منافع ژئوپولیتیکی بر عدالت مُقدّم شمرده می‌شد.

این نمونه ها نشان می‌دهد که حقوق بشر تا زمانی فعّال می‌شود که هزینه ی اقتصادی-سیاسی نداشته باشد.

نمونه ی ۴: صلح نوبل و رهبرانی که پس از دریافت جایزه وارد جنگ یا اشکال دیگری از خشونت ساختاری شدند.

تاریخ نوبل صلح پُر از نمونه‌هائی است که با نگرشِ آنارشیستی، نمادِ «دکوراسیون اخلاقیِ قدرت» است، زیرا:

– برخی دریافت‌کُنندگان جایزه، بعدها در عملیات‌های نظامی مشارکت کردند.

– برخی از آنان هم‌زمان با دریافت جایزه، نقش فعالی در سیاست‌های اقتصادی یا امنیتی داشتند که پیامدهای خشونت‌آمیز برای مردم ضعیف‌تر ایجاد می‌کرد.

– گاهی حتی به دولت‌هائی جایزه داده شد که سیاست‌هایشان نظمِ جهانی را تثبیت می‌کرد، نَه اینکه ساختار خشونت را به چالش بکشد.

این موارد تصادفی نیست؛ نوبل صلح به کسانی داده می‌شود که «صلح» را به‌عنوان ادامه ی نظم موجود مُمکن کُنند، نَه آنانی که می خواهند ریشه ی خشونت را بخُشکانند.

نمونه ی ۵: نادیده‌گرفتن جنبش‌های واقعی، ریشه‌ای و از پایین.

در سراسر تاریخ، جنبش‌های مردمی که بدون رهبری عمودی و خارج از ساختار دولت عَمل کرده‌اند:

کُمون پاریس، (۱۸۷۱)-

– جنبش‌های آنارشیستی اسپانیا در دههٔ ۱۹۳۰،

– زاپاتیست‌ها در چیاپاس مکزیک،

– جنبش‌های فدرالیستی خودگردانِ «روژآوا» (واقع در شمال و شرق سوریّه) در دهه‌های اخیر،

– شبکه‌های همیاری متقابل در آمریکای لاتین.

اینها از سوی قدرت‌های سرمایه داری جهانی و نهادهای رسمی حقوق بشری تقریبن همیشه نامرئی شده‌اند. چرا؟ زیرا این جنبش‌ها به‌جایِ درخواستِ اصلاحات سطحی، اِقتدار را از اَساس به چالش می‌کشند. برای همین، بخشی از نقد آنارشیستی این است که اگر ساختاری واقعن به سمتِ آزادی و برابری مردم حرکت نماید، نهادهای رسمی معمولن آن را نادیده می‌گیرند یا حتی بی‌ثبات جلوه می‌دهند.

نمونه ی ۶: حقوق بشر و پولیس‌های مُدرن

در بسیاری از کشورها، توسعه ی نهادهای حقوق بشر هم‌زمان با رُشد پولیسِ مُجهّز، سیستم‌های نظارت دیجیتال و مرزبانیِ پیشرفته بوده است. مثال‌های دهه‌های اخیر در اُروپا و آمریکا نشان می‌دهد که قوانین حقوق بشری یکی پس از دیگری تصویب می‌گردند، اما قدرت پولیسی و أمنیتی همچنان گُسترده‌تر می‌شوند. این هم‌زیستی ها تصادفی نیستند؛ بلکه دو رویِ یک سکّه اند؛«حقّ» برای نمایش، و «سَرکوب» برای مُدیریّت.

نمونه ی ۷- آمریکای لاتین: آزمایشگاهِ تاریخی دولت‌گرائی، مُداخله‌جوئی و مقاومت‌های اُفقی.

الف) شیلی ۱۹۷۳ میلادی و نَقد باکونینی بر «دولتِ آزادی‌خواه».

در دههٔ ۱۹۷۰، شیلی تبدیل به یکی از روشن‌ترین نمونه‌های تاریخ شد که نشان می‌داد دولتی با شُعار عدالت اجتماعی — به‌محض تهدیدِ نظم جهانی، توسط قدرت‌های خارجی سرنگون می‌شود. پس از کودتای ۱۹۷۳، سرکوب، شکنجه و ناپدیدسازی صدها هزار انسان رُخ داد؛ اما جهانِ مدافع حقوق بشر سال‌ها بی‌عملیِ سیاسی پیشه کرد.

این همان نُکته‌ای است که باکونین هُشدار داده بود: «اگر عدالت به دولت وابسته شود، هرگز پایدار نخواهد بود، زیرا دولت ابزار سُلطهٔ اقتصادی و نظامیِ قدرت‌های بزرگ باقی می‌ماند».

ب) آرژانتین و «مُرده‌های گُمشده» (۱۹۷۶–۱۹۸۳): حقوق بشر زیر سایهٔ نظمِ ژئوپولیتیک

در دورهٔ دیکتاتوری نظامی، هزاران نفر ربوده و ناپدید شدند. هرچند نهادهای جهانی حقوق بشر واکُنش‌هائی داشتند، امّا بسیار دیر و بسیار کُنترل‌شده — چرا که: دولت نظامی متّحد اقتصادِ نئولیبرالی تحت حمایت قدرت‌های بزرگ بود، و افشاگری گسترده خطر بی‌ثبات کردن ژئوپولیتیک منطقه را داشت.

اِمّا گُلدمَن در نقدهایش بر دولت و ناسیونالیسم دقیقن به چنین وضعیتی اشاره می‌کرد:
«زمانی که آزادیِ انسان به ملاحظات ملّی یا اقتصادی گِره بخورد، قُربانیان خاموش می‌مانند».

پ) جنبش زاپاتیست‌ها در مکزیک (۱۹۹۴ میلادی تا امروز):

نادیده‌گرفتن مقاومت‌های افقی زاپاتیست‌ها یک نمونهٔ کم‌نظیر از خودگردانی افقی، دموکراسی مستقیم، لغو سلسله‌مراتب و اقتصادِ جمعی و تعاونی هستند، اما همین جنبش که مطابق برخی از اصولِ آنارشیستی عمل می‌کُند، هیچ‌گاه در رژیم رسمی «حقوق بشری» و جوایز بین‌المللی برجسته نشده اند، اخبار آنان در رسانه‌های جهانی اغلب در حاشیه‌ قرار می گیرند، و حتا مبارزه و مقاومتشان به‌عنوان «غیرواقع‌گرا» مُعرفی می‌شود. و این دقیقن همان چیزی است که پیوتر کروپوتکین پیش‌بینی کرده بود:
«نظام جهانی تمایل دارد همکاریِ افقی و همیاری متقابل را تهدیدی برای ساختار قدرت ببیند».

نمونه ی ۸ خاورمیانه: تلاقیِ ساختار دولت‌محور با مقاومت‌های خودگردان.

الف) “انقلاب اسلامی” سال ۱۹۷۹ میلادی در ایران و تشکیل «دولت انقلابی».

پروسه ی این “انقلاب تاریک” نمونه‌ای تاریخی است. حرکتی مردمی و گُسترده در آغاز، اما نتیجه ی نهائی آن تبدیل به یک ساختار دولتی قدرتمندتر و دیکتاتورتر از گذشته گردید. در این میان؛ حقوق بشر جای خود را به نظم امنیتی داد، و مقاومت‌های خودسازمان‌یافته ی محّلی- منطقه ای و شوراهای مردمی به سُرعت کنار زده شد.

از مَنظرِ آنارشیستی این رُخداد، نمونه ی بارز کلاسیک تبدیل «انقلاب اجتماعی» به «انقلاب دولتی» می‌باشد.

اِما گلدمن بارها گفته بود: «هر انقلابی که به تأسیس یک دولتِ نیرومند مُنجر شود، آزادی را در همان لحظه ی تَولُد خَفه کرده است».

ب) مقاومت‌های خودگردانیِ فدرالیستی روژآوا در شمال و شرق سوریه.

از سال ۲۰۱۲  میلادی به بعد، ساختاری اجتماعی-سیاسی در شمال سوریه پدید آمد که بر دموکراسی مستقیم، خودگردانی جنسیّتی، مُحیط ‌زیست‌گرائی و همیاری اجتماعی اُستوار بود. این ساختار که از نظریه‌های آنارشیستی «مورای بوکچین» اِلهام گرفته، یکی از مثال‌های زنده ی «بَدیل واقعیِ دولت‌محوری» می باشد. با این اُمید که به آینده‌ای آزاد کومک نماید، اَمّا نهادهای جهانی حقوق بشر تنها بخش بسیار کوچکی از این تجربه را بازتاب دادند، و جایزه‌های جهانی صلح، حتا یک بار این تجربه ی رادیکال را به رَسمیّت نشناختند، در حالی که این پروژه دقیقَن همان چیزی است که نهادهای رسمی ادّعا می‌کنند به دُنبالش هستند.

این «نادیده‌گرفتن» نشان می‌دهد جهانِ رسمی تنها زمانی از صلح سخن می‌گوید که تهدیدی برای ساختار جهانیِ قدرت نداشته باشد.

پ) فلسطین: نمونه‌ی آشکار بی‌قدرتیِ حقوق بشر.

در دهه‌های اخیر، وضعیّت اَسفبار فلسطین نشان داده که؛ قطعنامه‌ها، گزارش‌های حقوق بشری، و بیانیه‌های صلح تقریبن هیچ أثر ساختاری نداشته‌اند. دلیلش هم از نگاه آنارشیستی روشن است:

– حقوق بشر بدون لغو سُلطه، استعمار و اِشغالگری در عَمل بی‌تأثیر می‌شود.

– نهادهای جهانی وقتی با قدرت‌های بزرگ مُواجه می‌شوند «نمادین» عمل می‌کنند.

میخائیل باکونین براین باوَر بود که:
«قدرت همیشه خود را در لباسِ اخلاق پنهان می‌کُند، تا خشونتِ عُریانش دیده نشود».

نمونه ی ۹ اروپا: مثال های تاریخی تثبیت دولت‌محوری تحت پوشش اخلاق.

الف) کُمون پاریس (۱۸۷۱میلادی): تنها تجربه ی گُسترده ی شهریِ خودسازماندهی و خودمُدیریت اُفقی و بی‌دولت در قرن ۱۹ و نمونه ی کلاسیک حذفِ یک تجربه ی خودگردانی بود، اَما دولتِ فرانسه در عرض چند هفته کمون را محاصره کرد، بیش از ۲۰ هزار نفر از کارگرانی را که مقاومت می کردند کُشت و پس از آن، روایت رسمی آن را «اِغتشاش» معرفی کرد. این تجربه نمونه ی دقیق تحلیل کروپوتکین بود:
«هرجا مردم بخواهند بدون دولت خود را اِداره کُنند، دولت با خشونتِ شدید واکُنش نشان می‌دهد»، و جهانی که امروز از حقوق بشر حرف می‌زَند آن زمان سکوت کرد.

ب) اسپانیای ۱۹۳۶–۱۹۳۹ میلادی: بزرگ‌ترین تجربه ی عملیِ آنارشیستی-سندیکالیستی.

در طول جنگ داخلی اسپانیا با ایجاد صدها انجمن کارگری، کمون‌های کشاورزی، و فدراسیون‌های لیبرتارین (آزادی‌خواه)، تا حدّ زیادی، جامعه‌ای بدون دولت ساختند. این تجربه نشان داد یک جامعه ی مُبتنی بر همیاری متقابل، لَغو مالکیت خصوصی و مُدیریت جمعی غیر مُمکن نیست. اما دولت‌های اروپائی، نهادهای رسمی صلح و قدرت‌های بزرگ جهانی به‌جایِ پُشتیبانی، به‌علت هراس از «اثر سرایت»، این تجربه را مُنزوی کردند. شکست و مرگ این انقلاب، مُهر تأیید بر نقدهای باکونین و گُلدمن بود: «دولت‌های به ظاهر دموکراتیک — به‌محض شکل‌گیری قدرتِ اُفقی — علیه مردم مُتحد می‌شوند».

پ) اُروپا پس از ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ و گُسترش هرچه بیشتر نظارت دیجیتال.

در دهه‌های اخیر، کشورهای اروپائی قوانین گسترده ی حقوق بشری دارند، اما بزرگ‌ترین شبکه‌های نظارت دیجیتال و مرزبانی جهان را ایجاد کرده‌اند.

این هم‌زیستی شگفت آور از منظر آنارشیستی ثابت می‌کند که حقوق بشر به‌جای مهارِ دولت، در بسیاری موارد تبدیل به بخش روابط عمومی آن شده است. و این همان انتقادی است که نظریه پردازان بزرگ آنارشیسم مطرح کرده اند:

– کروپوتکین در مورد اخلاق رسمی دولت «همبستگی واقعی از کومک متقابل رُشد می‌کند، نه از اخلاق دولتی» و «همبستگی طبیعی انسان‌ها و همیاری متقابل پایه ی جامعه ی آزاد است؛ نَه قانونِ از بالا و نَه جایزه‌های سیاسی».

– باکونین: «دولت، حتی اگر با بهترین نیّت‌ها آغاز شود، به‌محض تشکیل، منطقِ خودش را — منطق سُلطه، نظم و خشونت — را دُنبال می‌کند».

– اِمّا گُلدمن: «نهادهای رسمی هرگز آزادی نمی‌آورند؛ آزادی از کُنش مردم، از پایین، و بدون اجازه ی قدرتمداران به‌وجود می‌آید».

– مورای بوکچین: «دموکراسی واقعی تنها زمانی ممکن است که مردم در انجمن‌ها و شوراهای محلی قدرت را بازپس گیرند و سلسله‌مراتب را کِنار بزَنند».

 نتیجه گیری

نمونه‌های تاریخی در بالا از دیدگاهِ آنارشیستی یک پیام مُشترک بُنیادین دارند: نهادهای رسمی «حقوق بشر» و «جایزهٔ صلح نوبل» بخشی از سازوکار سُلطه، حفظ و تثبیت نظمِ اقتصادی-سیاسی جهانی‌اند، نَه اَبزاری برای بدست آوردنِ رَهائی.

این نهادها؛ خشونت دولت ها را نَرم یا پنهان می‌کُنند، به آن مقبولیّت اخلاقی می‌بَخشند، و مقاومت‌های واقعی از جانب فرودستان را نادیده می‌گیرند، نامرئی می‌سازند و بدیل‌های ضدّساختاری را «غیرواقع‌گرا» معرّفی می‌نمایند.

بنابر این: آزادی، برابری، عدالت، همبستگی، مراقبت و یاری رسانیِ مُتقابل نَه از راهِ مَنشورها و جوایز، بلکه از طریق مبارزه ی جمعی، بازآفرینیِ روابط اجتماعی اُفقی، خودسازمان‌دهی و خودمُدیریت شورائی، لغوِ هر گونه سلسله‌مراتب، و در نهایت مبارزه و مقاومتِ رادیکالِ مردمی مُمکن خواهد بود.