با خود به اندیشه برمیآیم و پرسش می کنم، مگر می توان زندگی این و آن را با “تر” و “ترین” ها، به امتیاز ویژه ایی رقم زد و اینچنین میان جان آدمیان مرز بندی نمود؟ مگر بر کرامت انسانی و اصلِ “تقدس” اش می توان تفکیکی قائل شد و یا آنرا در مرزهای خاصِ جغرافیایی، به زبان و نژاد محدود و یا جستجو کرد؟ آیا احساسِ درد در مرگ کودکان را بر پایه ی ملیت شان می باید به درجات کم و زیاد، خفیف و شدید به تقسیم برآمد؟ اگر در غمِ مادرِ کوبانی سینه را انباشته می کنیم، چرا نباید درگوشه ایی از همان سینه داغ مادر پاریسی را جای دهیم؟ و اگر صورتمان به رنگهای پرچم فرانسه می آذینیم، چرا آنرا به رنگِ پرچم افغانستان و سوریه نیاراییم؟ اگر بهمراه مادر ایرانی بر پیکر متلاشی و بی جان عزیزی به فغان برمی آییم، چرا در سوگِ خردسالِ عراقی همصدا نمی شویم؟ وآیا اصولامی توان مرگی را به” توسط” و”طریق” و یا “ابزار” توجیه کرد؟ با خودم می اندیشم و بر اندیشه ام دهها پرسش دیگر جوانه می زنند، که پاسخ شان را در باورهایم می یابم. که ارزشمندی زندگی را به “تر” و “ترین” ها نمی باید آویخت، و یا تقدسِ کرامت انسانی را به لحاظِ زبان و نژاد و منطقه، برجسته و یا ناچیز انگاشت. که چشم به همان میزان برای کودکِ سوری به اشک تر می شود که مرگِ کودکِ فلسطینی، کرد و یا ایرانی و افغانستانی را در خود منقش می کند. که در مقابله و رویارویی با ارتجاع و ستم، به دور از وابستگی های ملی و قومی، چین و شکنِ چهره را باید برآشوفت و خطوط اش را به رنگ پرچمِ “انسان” برافراشت. که غارتِ جانِ انسانها به هر دست و به هر طریق و ابزاری را نمی بایست در سکوت به تماشا نشست. که دار و دشنه و تیر و تیغ ایی که تنی را درهم می شکند، جانمایه و سرمایه جامعه ی بشری را به تاراج می کشاند . وازهر سری که به دارآویخته می شود و یا به شمشیر و به سنگی متلاشی می شود، برگی از تاریخ تمدن بشریت در خون نگاشته می گردد. که در برابر جهالت که به هر زبان عربده کشد و یا به هر باور جلوه کند و در هر لباس و قد و قواره حکم راند، نمی توان به مماشات پرداخت، که باید خروشید واو را به ستیز برآمد.
***
جنایت پاریس همانگونه بر وجودم داغ می گذارد که مرگ مردمانِ فلسطین نفسم را به تنگی می کشاند. آنچنان که تنِ غمینِ مادر ایرانی یا افغانستانی را به همدردی در آغوش دارم، شیونِ زنِ کوبانی و یا عراقی را در دهان تکرار می کنم.چرا که قیاس ورزی در مرگ مردمان را دریچه ایی ارزیابی می کنم که بر تنگ نظری و کوته بینی ها گشوده می شود. بینشی که جهانشمول است و در قید و بندی گرفتار نمی شود و بر درهم شکستن مرزها باور دارد و کرامت و حق و حقیقت انسان را در قالب های ملی و مذهبی و نژادی محصور نمی کند، و جهش از ستم به “فردا” ی آزادی را به رنگِ پوستی مشروط نمی سازد، با دستش گلی بر مزارکودکان و زنانِ ایزدی می نشاند و از دیدگانش اشکی بر بستر دختران و پسرانِ فرانسوی می فشاند.
ع. کرم زاده