حوای مغلوب


در آن میدانی که در وسط چهار راه بـود اسیــر
در گذار مانکن های بی سر و از گشنگی سیر
زیر آسمان همـان قصه ها
در شبی از، ازیــن گونه روز ها
کنار دکه ی روزنامه فروشی
کنار تیتر های مفتخر روزنامه ها
بر جدول جوب زانو زده بود
و عق میزد ، حوای بی همه چیز
حوای مغلوب شاید گریه هم…
و یک اتوبوس از آدم ، از ایستگاه ، در رویا ، او را لخت می کرد
خـــدا در اتاقش نشسته بود ، مارکس می خواند و چرت میزد
و قابیل جهان بینی اش را ، در سر هابیل فرو می کرد
و شیطان هم با حوصله خیــابان را چراغانــی
تباهی انسان را تکرار می کرد وُ
انسان ، تکرار را تکرار
آســمــان برقـی زد ، مهیب
بغض شوپن در هدفون من ترکید
من بـــاز تنها
نفسی عمیق در سیگار وُ
خستگی ِ تا کجا
تا کجا تکرار
تا کجا در گذار
تا کجا در گذار