روزی باد از جنوب می آید
بالشت را به صورتت فشار بده
تا نفهمی بوی شهری را
که هیچوقت ندیدی
بوی تن کارگر را
بوی جوب و سیگار زیکا
بوی دهان گرسنه و بدون دندان
بوی تریاک ، زخم ، چرک
نفتالین ، اسفند ، قرص برنج
بوی آتش زیر پل و لاشه ی سگ
بوی غریزه ی بقا و حس شک
پِلی کن چهارفصل ویوالدی را در هدفونت
تا نشنوی صدای موتور ِ رکس و خاور را
صدای پیت حلبی ِ در جوب شناور را
صدای مدام آیت الکرسی خواندن زنی را که ترسیده
صدای ترکیدن ِ جوش روی دماغ پسری که
عاشق شده و در توالت کارگاه
در آینه به خود خیره
صدای سکوت مردی که
بوی گندم داریوش را Repeat کرده
صدای پتک ، اره ، عذا
آکاردئون ، فِرِز ، دعوا
صدای خفه ی انسانی را که
آخرین نعره ی وجودش را برای بقا می زند
یک روز باد از جنوب می آید
و هر کار کنی خفه ات میکند