روزی ما
به درک مشترکی از هستی می رسیم
مسجد ها شرابخانه می شود
به جای اعلامیه ی مرگ
دیوارها پر از نقاشی می شوند
تن به ارزش زن می رسد
دیگر پشت ویترین کتاب فروشی ها
خاطرات خلخالی را نمی گذارند
قفسه ها پر می شود از زرتشت نیچه
داوکینز را همه می فهمند
خوک های مقدس
با مانیفستشان به موزه ها می روند
و سر فرود آوردن
نماد حماقت پدران می شود
روزی نوادگان من و تو
با لبخندی که نقاب نیست
از رختخواب بیرون می آیند
و دست در دست هم
بر زمین نفس می کشند
روزی که من و تو نیستیم دیگر
به درک مشترکی از خورشید می رسیم
به تعبیر مشترکی از نور
به درک روشنی از این راه دور
می رسیم
روزی « ما » هـ ِ کامل می رسد که ما نیستیم