خواب تو را دیدم
آرام بودی و گرم
بی آنکه متوجه باشم در درونم خزیدی
من بی نهایت را با چشمان تو دیدم
سیاه سیاه
چه سیاهی سنگینی
نفسم به شماره افتاده بود
من تحمل عظمت تو را نداشتم
هی فریاد می زدم و
خدا را صدا می زدم
خدایی نبود
تو تنها واقعیت مسلم بودی
من به تو ایمان آوردم
من مرده بودم