پشت سر یه پل شکسته شده
روبرو سیاهی محضه
حالمم شبیه مردابه
حال یک گربه که لگد خورده
مثل یه ملت رها شده
وسط نفت و مذهب و جنگ
رسیده کارد به استخونم خسته ام
از زندگی بی رنگ
گذسته مثل یه خشتی که
گذاشته یه معمار ابله کج
حال من بر روی همون خشته
ظاهرا زندگی کرده با من لج
کودکی ها دنبال خدا بودم
یک خدا که مواظبم باشه
کودکی ها من چه خر بودم
نفهمیدم خدا همون شاهه
کودکی ها چقد دعا کردم
که بده خدا شفا مادرمو
که کمی حواسش به فقرا باشه
که خدا تموم کنه جنگ و
آخرش جنگ و فقر رو بیماری
کشت هر چی مردم بدبخت بود
تازه فهمیدم که خدا
دستش تو کاسه دولت بود
بعد تر ها که کمی بزرگ تر شدم
بیش تر از قبل اسیر چشمای تر شدم
فهمیدم که خدا فقط یه بازی بود
رنج و دیدم ،درد کشیدم،کافر شدم
حالا حتی نمی دونم
با خودم چند چندم تو این بازی
حالا حتی نمی دونم
کی ام؟ کجام؟برای چی به بودن شدم راضی؟
با خودم میگم شاید
این یه جبره ،یه جبر کثیف
جبر میکنه که من باشم
که زجر بکشه باز این جسم نحیف
حالا من یه جوونم که
پیر شده تو سن بیست و چند سال
زندگیش مثل یه حباب روی آبه
مثل زندگی یه مرد توی فال