این نامه را مینویسم به خودم که زندگیام از دست رفته است. این نامه را مینویسم به شما…سلام
از یک دست شروع میکنم. یک دست که دارد میگندد. برایش لقمه گرفتم و در دهانش گذاشتم. من عباسم. عباسها هستم. هزاران عباس هستم. خشمگین نیستم. نمی توانم خشمگین باشم. میلیونها عباس هستم که جابجا میشوند بی هیچ صدایی. میلیونها عباس هستم که دروغ میگویند. که کتک میخورند. که در دیوارهای بلند و سیم خاردارهای تیز و اتوبوسهای با پردههای کشیده پنهان میشوند. عباس هستم. آری همان کسی که زندگی اش را مخفی میکند از شما. که دروغ میگوید. که خوب فهمیده اید یک اسم ندارد. اما هرگز هیچکس نمی پرسد چرا اینگونه است؟ دستها میشکنند. قلب دختربچهها ناگهان در شلیک گلولهها پیر میشود. زندگیها از هم میپاشد و دویدن یک زن با گریه به دنبال اتوبوسها هیچ عشقی را باز نمی گرداند. زنجیرها برپا.
مادرخانمم میگوید: احتیاط کن. حرف نزن. پدرم میگوید: حواست باشد. اما سرم از درون فروریخته است. من هزاران عباس هستم که هیچ صدایی ندارند. که فقط برای معامله به حساب آورده میشوند. امروز در تاریکی اردوگاه نشسته بودم. به آشووییتس فکر میکردم و قانونهای کثیف. میترسم. حالا از زندگی کردن در زادگاهم میترسم. انسانهایی که مرا میشناختند امروز از اردوگاه آزادم کردند برای سی روز. من دروغ گفتم. دروغ میگویم تا تکهای نفرین شده از زندگی برای خودم داشته باشم. که درد جدا شدن را نکشم. من دروغ میگویم دوستان! برای کمی نفس کشیدن. برای سه گام سهم داشتن از همهی زندگی. برای یک روز احتمالی دیگر که بتوانم کنار خانوادهام باشم. روزهای من خرده نان است. پسمانده است. زندگی من جیرهای احتمالی است.
همسرم مرا در آغوش گرفت. گریست. گفت میترسد. من میلیونها عباس بودم که جابجا میشدند. میلیونها عباس که فقیر بودند. مجبور بودند. برای زندگیشان فرار میکردند. برای حثیتشان فرار میکردند. برای بچه هایشان فرار میکردند. مردمی پشت دیوارهای بلند که هیچ کس صدایشان را نمی شود. هیچ خبرنگاری آنها را نمی بیند و قوانین به سر آنها کوبیده میشود. من به خانهی کسی تجاوز نکرده ام. من یک پناهنده هستم. یک مستأصل. من یک پناهنده هستم یعنی هر کسی میتواند مرا با کمر شکسته به هر کجا که خواست پرتاب کند. من میلیونها عباس هستم.
دروغ میگویم چون قانون مجبورم میکند. چون پیش از محاکمه، محکومم. همه آماده هستند برای تف کردن به صورت من. میلیونها عباس هستم در برابر کسانی که نمی فهمند انسان چیست؟ انسان چرا هست؟ آنها چون میرغضبها به کشتن، به شکنجه دادن، در هم شکستن انسانیت انسانها عادت کرده اند. آنها ما را به مثابه دوساعت میبینند. آنها ما را انسان نمی بینند. قوانین سختگیرانه آتش پارههایی هستند که از حدود بی منطقی پاسداری میکنند.
امروز دوستانم به خاطر آزاد کردن من، دویدند. شاید التماس کردند. شاید هر چیز دیگری. اما عباسهای دیگر چه که پشت دیوارهای بلند هر ثانیه را هزار سال میگذرانند. هزاران عباس دیگر که در اتوبوسها خرد و خراب و خمیده هستیشان را از دست میدهند. اقامتهای نیم بندشان را از دست میدهند. کجاست دولت افغانستان؟ کجا هستند رسانههای جهانی؟ کجاست کمیساریای عالی سازمان ملل در امور پناهندگان؟ کجا هستند روحانیون؟ روشنفکران؟ کجاست قانونی که انسانی باشد؟ چند نسل دارد تلف میشود. چند نسل دارد له میشود. انسان ها، انسانها در دو طرف این نامعادله، به انسانیتشان خدشه وارد میشود. آنها که ظلم میکنند. آنها که مظلوم هستند. به من میگویند. همه به من میگویند. میترسم به درستی میترسم. من یک دروغگو هستم که بیش از نیمی از عمرم را قاچاقی زندگی کرده ام. نامرئی زندگی کردهام. میترسم که خانوادهام را بگیرند از من. میترسم که همین اندک خوشی از من گرفته شود. بله پناهندهای در ایران وجود ندارد. عدهای هستند که به پناه آمده اند و قرار بوده است که پرونده هایشان بررسی شود. سی سال است که پرونده هایشان در دست بررسی است. کدام پناهنده؟ یک پناهنده حداقل حقوق یک شهروند درجه دو برخوردار میشود. حق تحصیل، حق درمان و بهداشت، حق کار، حق مسافرت به هر نقطهای از جهان، حق … حق… حق… اما در سکوت کمیساریا، در سکوت همه حقوق دانان، در سکوت همه و همه، بدتر از همه در سکوت مشمئز کنندهی وجدان ها، سالهاست که میلیونها آدم دارند له میشوند. استثمار میشوند. تحقیر میشوند و بدهکار جلوه داده میشوند.
هر انسانی حق حیات دارد و هیچکس نمی تواند او را از این حق محروم کند
امشب دلم گرفته است. از آزاد بودن و در کنار خانواده بودن خوش نیستم. چون سیستم به شکلی بی شرمانه مجبورم میکند دروغ بگویم. مجبورم میکند پیش وجدانم شرمنده باشم. مجبورم میکند تا در منجلاب هیچ بودن زندگی کنم. چه کسی حال عباسها را میداند تا عباس نباشد؟ تا خودش در بینشان زندگی نکرده باشد و ترسهای آنها را در رگ خویش نداشته باشد؟ حالا که مینویسم امین درد دستش را تحمل میکند. رضا به دنبال قاچاقبر میگردد تا به سر خانه و زندگی از هم پاشیده تر شده اش برگرد. همین حالا که آرسن ونگر کنار نیمکت به فوتبالش میرسد باران برسر کودکان میبارد در کوههای ارومیه. مرگ به زودی فرا میرسد.
همسرم در آغوشم میگرید برای روزهایی که نخواهم بود. میگوید میترسم. من نیز میترسم مانند میلیونها عباس که یک سرباز میتواند همهشان را در کمتر از سی ثانیه به خط کند و به همهشان با فریاد بگوید که احمق هستند و آنها مجبور باشند بگویند: آری احمق هستند. اما حرف میزنم. اینبار با همهی هراسی که در تن میلیونها عباس انباشته شده حرف میزنم و میگویم قانون هر کاری میتواند با من انجام بدهد اما انسانیت مرا گرفته نمی تواند. انسان میمانم. حق میگویم و به خاطر این والاترین کار آماده مردن هستم.
همسرم در آغوشم آرام میگیرد. دلم برای دوستانم تنگ میشود و شاید اندکی دلبستگی به جایی که در آن زاده شدم داشته باشم اما دیگر تحمل دیدن کشته شدن پناهجویان بر اثر شلیک، تصادف اتومبیل و ضرب و شتم را ندارم. من عباسم. چروکیده و آسیب پذیر. هر کس حتی یک کودک میتواند مرا شکست دهد. من شکست خورده به دنیا آمده ام. کلمات من، نالههای پیرمردی است که کتک میخورد.
آقای بان کی مون!
آقای سازمان ملل!
آقای خانمها و آقایان!
به آرامی دراز کشیده اید. کودکانی گریه میکنند. مادرانی رانده میشوند. جوانانی کتک میخورند. روانهایی شکسته میشوند. زندگیهایی به باد میرود توسط قانونهای بیشرمانه. حقوق بشر در حال نقض شدن است هم اکنون. حقوق پناهجویان به سادگی آب خوردن نادیده گرفته میشود. اینجا دارد اتفاقی میافتد که تاریخ از آن شرمگین خواهد بود.
چرا هیچ کس کاری نمی کند؟ کسی که فتوا میدهد، مسلمان به کشور غیرمسلمان نرود بیاید و دیه دست و پای و سر شکسته را بدهد. بیاید دیه خون ریخته را بدهد. بیاید پول غصب شدهی انسانهایی بیچاره را پس بدهد. مدیون هستید. مدیون به اخلاق، مدیون به انسانیت. کجا هستید ای مدعیان؟ کجا هستید ای عقلکلها؟ کجا هستید؟ کجا هستید؟ کجا هستید؟
برگرفته از : اعتراض جهت پایان بخشیدن به توهین و سلب حقوق مهاجرین افغانستانی مقیم ایران
منبع : شهرآرا آنلاین