در یکی از روزهای سرد زمستانی ، هراه با یکی از دوستان ، سوار بر اتوبوس شدیم و به سمت شهر دیگری حرکت کردیم تا اعلامیه ای را که نوشته بودم به شهر دیگری برده و آن را تکثیر و پخش کنیم ، آنهم سال ۱۳۷۰ که تازه ۳ سال از اعدام های گسترده هزاران نفر در سال ۶۷ می گذشت و رژیم سرمست از کشتار زندانیان و سرکوب فعالین سیاسی بود. ما نسل جوان در آن دوران با کوله باری از تجربه سرکوب احزاب سیاسی توسط رژیم که در جامعه شاهد آن بودیم( بدون آنکه خود در آن احزاب بوده باشیم ) توانستیم گروهی را پایه گذاری کنیم. این تشکل نو بنیاد توسط ۴ جوان ۱۶ تا ۲۵ ساله پایه گذاری شد.
در مسیر حرکت وقتی به سه راه سلفچگان و ایست بازرسی رسیدیم یکنفر از پاسداران بالا آمد تا به ما رسید.
طبق معمول آلت جرم (کتاب) همراه داشتیم ( چه گناه نابخشودنی) . در کل ۳ دفعه ، نزدیک بود کتاب کار دست ما دهد و این بار دوم بود.
پاسدار مربوطه پرسید این کتاب متعلق به کیست ؟ (اتفاقا اطلاعیه ابتدا دست دوستم بود که در وسط راه به من داد و کلا دو بار چنین اتفاقی افتاد که این بار اتفاق اول بود .)
دوستم پاسخ داد من ، پاسدار گفت پیاده شو ، سپس پاسدار گفت کسی دیگری همرایش هست ؟
من که در کنارش نشسته بودم گفتم من ، گفت تو نیز پیاده شو ، بعد گفت هر چه همراه دارید بیاورید. من تنها یک شلوار اضافی همراه خود داشتم،( بر اساس تجربه ای که در سربازی داشتم ) من خیلی خونسرد شلوار نجات بخش را بر روی دستانم انداختم و پیاده شدیم.
ما را به درون باجه نگهبانی بردند و ۲ پاسدار دیگر آمدند و شدند ۳ نفر ، در وسط کتاب دوست من یک کارت پستال از یک خواننده مرد هندی گذاشته بود و پرسیدند این کارت پستال مال کیست ؟ ۲ پاسدار رویشان به طرف دوست من بود و پشتشان به من و دوستم رویش به من بود، پاسدار سوم رویش سمت من بود (و پشتش به دوست من ) که آمد من را بگردد که من از شدت سرما ۲ تا کاپشن به روی هم پوشیده بودم و هر چه لازم داشتم در جیب هایم بود. تا آمد بگردد یکی از پاسدارها خطاب به دوست من گفت این عکس کیست ؟! عکس عمویت هست یا عکس دایی ات ؟!
دوستم برای آنکه اعلامیه ای که همراه من بود به دست آنها نیفتد تا دید نگهبان سومی می خواهد من را بگردد یکدفعه فریاد زد ، آره ، عموم هست ، خوب که چی ؟! هر ۳ عصبانی شدند و سومی که رویش به من بود (و دید ۲ تا کاپشن دارم و کلی وسایل توی جیب هایم هست ) به من گفت محتوای جیب هایت را خالی کن و در مقابل پنجره بگذار ، سپس عصبانی برگشت به سمت دوست من ، و من هم با آرامش محتوای جیب هایم را در وسط شلواری گذاشتم که در لبه پنجره بود.
دوستم وقتی خیالش راحت شد و دید من از فرصت استفاده کردم کوتاه آمد تا آنها آرام شوند.
پاسدار سومی که همچنان عصبی بود رو کرد به من و من را گشت. طبیعتا چیزی نیافت چراکه خودش گفته بود همه جیب هایت را خالی کن و من در وسط شلوار گذاشتم بودم و با نیمه دیگر شلوار روی آنها را پوشانده بودم.
اتوبوس همچنان منتظر ما بود و آنها یا باید ما را همچنان نگه می داشتند ( که هیچ چیز غیر قانونی از ما نگرفته بودند و طبیعتا مدرکی نداشتند) یا ما سوار اتوبوس می شدیم ، بنابراین گفتند بروید سوار شوید.
من هم ، همانطور که شلوار ، همراه با وسایلم ، درونش بود ، برداشتم و با خود بردم.
در پایان باید پرسید که بعد از رفتن ما معلوم نیست چقدر به هم فحش دادند و یا شاید هم پاسدار سومی یکدفعه زده تو سر خودش ، ای وای ! من گفتم وسایلت را از جیبت خالی کن ، ولی وسایل را نگاه نکردم! چه چیزی یا چیز هایی همراه داشته است ؟!