ممنون آقای معلم ( #صمد_بهرنگی )،
درسی که به ما یاد دادی، خیلی به کارمان آمد،
راه افتادیم و ترسمان ریخت، ترسمان که ریخت آنها از ما ترسیدند …
لحظه ی بازداشت ترسناک است، اما نه ترسناک تر از تا همیشه تحت ستم ، نابرابری ، خفقان و بیدادگری زیستن.
بر ترس ها غلبه کن!
اولین بازجویی ترسناک است، زیر کتک بیهوش می شوی، اما وقتی به هوش می آیی حس غرور داری؛
زین پس تو یک موجودِ عادت کرده به ظلم نیستی،
بل قهرمانی هستی که دیگر از اتاق بازجویی ترسی ندارد،
وقتی بازجو به اعدام تهدیدت می کند،
از ته دل می خندی، جوری که بازجو با تمام قدرت به تو مشت می زند و تو باز هم می خندی…
حالا تو دیگر آزاد شده ای، حتی در تنگ ترین سلولهایشان حس محبوس بودن نداری،
با خونسردی در سلول انفرادی آواز می خوانی و بازجویت حرص می خورد که تو دیگر نمی ترسی …
به آینده ای خوب فکر می کنی، به پیروزی جنبشی که فقر، فساد و بیداد را به پایان می رساند، به رفاه برای همگان، به عدالت، به رهایی می اندیشی…
راه افتادیم و ترسمان ریخت
روزهای اول در سلول انفرادی خیلی بی قرار بودیم،
همه اش می ترسیدیم که خانواده ما بدون ما که نان آورشان هستیم چه می کنند، بعد یادمان افتاد، نان خوردن در جایی که آزاد نیستی از زهر مار خوردن هم بدتر است.
ترسمان ریخت و حالا آنها از ما می ترسند،
پرونده پشت پرونده
محکومیت پشت محکومیت
آزار خانواده
محروم کردن پدر از دیدن فرزند …
هیچ شکنجه ای دیگر اثر ندارد،
وقتی کسی بداند برای چه مبارزه می کند.
#سهیل_عربی
۱۲ اُردیبهشت ماه ۱۴۰۱