شعر: زندان‌شکن


این‌گونه یافتمش
شریف و شگرف و ژرف
از قبیلۀ گردنکشان
آنان‌که افسون آهن و سنگ و سیمان را
زندان را
می‌شکنند

آنان که سر ساییده بر سقفِ ستاره به خیابان بر کوله‌بارِ سوزِ زمستان سر نهانده‌اند
و بر سرودِ زنجیر
مهرِ سکوت می‌نهند

آنان که شعر و شعور و شعارشان
آبادِ خانه و آوارِ خاطر حاکم است

از آن‌گونه شریف و شگرف و ژرف یافتمش

یافتمش
و اکنون
به یأس
خوار و حقیر و خس
مرگش را به نظاره نمی‌نشینم