شعر: در سیاهی مطلق


وقتی نمی‌توانم چیزی بگویم، یا این‌که گفتن جرم است و بی معنا، هذیان می‌گویم و کلمات را گریان می‌کنم

درگیر زمان
درگیر زنده‌گی
درگیر آن‌چه به ما سخت می‌گذرد
با قلب گرم و خون‌چکان
با تیغ‌های سرد و تیز
یک لحظه را به دست ستم می‌زنیم نفس

جریان درد
موج طوفان‌های زمستانی
از برگ خزان
روی برف
روی زمین
خاک می‌خوریم
و در خاک نشسته‌ایم

یک گل شکسته
یک مادر اشک
یک عدد انسان گرسنه
یک عشق
یک بوسه
و یک آغوش
در سیاهی مطلق
شلاق می‌خورد