شعر: دشت یاران


آن‌جا که پهنه و شاه بیگانه نیست

آن‌جا که دین‌آوران پیام‌آورانِ صلح‌اند به همراهی خیل زره‌پوشان

چونان لغزشِ بی‌رنگِ لب‌های دربندِ تنگای تاریکِ تاریخ به تمسخرِ سرباز می‌مانی:

به تمسخر چنین گفت:

_برون‌ آی

به آخرین دیدارِ یارانت._

برون شد پیرْمردِ خندان

به بوی تپاله آغشته

با دستی به ریسمان بسته خورشید را از چشمانش پنهان کرد.

آنان زره‌هاشان طلا و سرنیزه‌هاشان درخشان

کاسه‌هاشان به سوی شاهان

چشم‌هاشان به آسمان.

به ملعبه

بر زمین کوفتندش و گفتند:

_آغازِ راه است

چنین افتاده نباش

دشتی فراخ و آباد در پیش است و دیدار یاران_

اِستاد و زمزمه بود و آبله‌پای راه آزمود و به ایستگاهی آسوده به پا ضرب خورد.

چشم‌گشوده

واقعه عریان شد:

فروخورده نفس،

سرتاسر دشت

رشتۀ

خاموشِ

همسنگرانِ

حیات‌بخش بود.

چنین خون‌آلوده افق

سرکرده بامدادان را نعره زد:

_پا بر زمین نگذاشته سر بر زمین نهاده شدند.

زن و زمین را ملکت نداشتن؟

دشتِ یارانت چنینست مزدک._

«سیماب»

روزی

روزی نه چنان دور

لغزشِ بی‌رنگِ لب‌هایت به تنگای تاریکِ تاریخ نویدِ حیات‌بخشِ همسنگرانِ خاموش خواهد شد.