سُهیل عربی: درب زندان‌ها به خودی خود نمی شکنه، باید بشکنیمشون!


معمولا وقتی همدیگرُ می بینیم، سعی می کنیم یک ماجرای خنده داری برای هم تعریف کنیم که فضا شاد بشه…

طبق معمول سر کریدور بند همدیگرو دیدیم، براش خوابی که دیدمو تعریف کردم که بخندیم:

گفتم تا سال پنجم حبس گاهی لاقل تو  خواب ، بیرون از زندان بودم، یعنی اتفاقهایی که تو خوابم رخ می داد گاهی در جایی به جز زندان بود ، ولی دیگه از سال پنجم ششم به بعد تقریبا توی همه  خوابهایی که میبینم، زندانی هستم.

در بهترین حالت خواب میبینم در  زندانی هستم که روزی یک ساعت زنگ تفریح داره، یعنی میشه از زندان بری بیرون تا یک محدوده ای  که تعیین شده،خرید کنی ، قدم بزنی،ولی باید سر ساعت وقتی اعلام آمار میشه بر گردی…

هر بار میرم دم دکه روزنامه فروشی تا میام تیتر روزنامه ها رو بخونم، زندانبان سوت می زنه میگه آقا برگرد،آماره !

تا حالا حتی تو خواب‌هام هم نتونستم به این حسرت هشت ساله پایان بدم !

■■

اونم بهم گفت دقیقا همینه ، تا ده سال اول گاهی تو خواب می تونی از زندان بیای بیرون، اما از اون بعد همه خوابها تو بنده ، فقط در بهترین حالت سلولت پنجره داره،

می تونی پنجره رو باز کنی بیرونُ ببینی ، بیرون زندان نیست!

ولی از بیست سال به بعد ، حتی سلولت پنجره هم نداره ….

■■

اون هیچ وقت با کسی درد دل نمی کنه، اینا رو هم گفت که بخندیم، منم به سختی خندیدم،ولی برگشتم تو سلولم و زار زار گریه کردم.

اون آنقدر محکمه که هیچ وقت از درد و غصه هاش با کسی حرف نمی زنه، جوری محکمه که زندان و زندانبانها تو این بیست و سه سال بارها شکستند، اما او هر روز محکمتر هم شد…

آره محکمه ،

ولی تهش آدمه

احساسات داره

آدم هر قدر هم محکم باشه و حاضر باشه واسه رسیدن به هدفش از جان و جوانیش بگذره…

ولی بالاخره دردش میاد…

من خیلی شرمنده ام که بار مبارزه رو دوشهای شماست و …

من خیلی شرمنده ام که حتی یک هزارم از رنج ها و دردهایی که پشت لبخندت پنهانشون می کنی را ندیدم..

من…

سال ۱۴۰۰، از وقتی  که از زندان بردنم تبعید ، همش دلم می خواست برگردم پیشت

یک سال بعد وقتی بازداشت شدم،انگار همه رنجهام تموم شد، روزی که برگشتم پیشت و بهم گفتی ” وروجک بالاخره کار خودتو کردی؟؟

میدونستم بر می گردی…”

قشنگترین روز زندگیم بود،

دلم می خواست دیگه از هم جدا نشیم،تا روزی که درب زندان‌ها میشکنه و با هم میریم بیرون…

■■■

ولی واقعیت اینه که درب زندان‌ها به خودی خود نمی شکنه

باید بشکنیمشون…

می شکنمشون

می شکنیمشون…

دلم خیلی براتون تنگ شده

فقط و فقط به لحظه ای فکر می کنم که با مردم درهای زندان‌ها را شکستیم و روی دوشهامون بر می گردید بیرون…

فقط می خوام بدونی که .‌..

با من

از همه کس آشنا تری،

از هر کس و هر چیز برام عزیز تری

#تا_انقلاب_نکردیم_به_خونه_برنگردیم

پنجم اُردیبهشت ماه ۱۴۰۲

https://t.me/Soheil_Arabi645

دختر !

دختری نوجوان با پانسمانی سفید روی چشمش و لبخندی روی لبانش…

لبخندش، نگاهش، پیامی که در عمق  نگاه و لبخندش قابل مشاهده است ، انگار تمام انگیزه ها و خشم مردم تحت ستم را در نگاه و لبخندش ذخیره کرده ، انگار فرمانده ی لشگری است که با هزاران دشمن بی رحم در نبرد است، دختر نوجوان با پانسمان روی چشمش ، چشمی که با گلوله ی سرکوبگران حکومت ستمگر نابینا شد…

■■

پدر

پدری که از صبح تا شب کنار مزار دخترش می ایستد و به عکس روی قبر خیره می شود،شبها به سختی او را به خانه می برند،هنوز آفتاب نزده به گورستان باز می گردد، تمام زندگی اش شده خیره شدن به قبر دخترش ، دختری که به جرم بیرون ماندن چند تار مو از زیر روسری کشته شد ؛ دختری که  پانسمان روی چشم نابینا شده اش است ، چشمش را در یکی از  روزهایی  که برای اعتراض به کشته شدن دختر این پدر رفته بود از دست داد ، با شلیک گلوله …

مادر

مادری که با خون دل فرزندانش را به مدرسه و دانشگاه فرستاد ، دو پسر بزرگترش معلم شدند ،نه معلم معمولی!

معلم‌های دادخواه، فدایی

آنها که در راه مبارزه با ستمگری اعدام شدند،پسر کوچکترش هم  از همان زمان نوجوانی بازداشت و محکوم به حبس ابد شد،

همان راه برادرانش را رفته بود،نوجوانی اش در زندان گذشت، بیست ساله شد

سی ساله شد

سی و پنج

سی و شش

مادر مُرد

چشمش به درب زندان خشک شد و آخرین پسرش نیامد…

پسر همچنان لبخند روی لبانش را دارد،اگرچه خشم و  اندوهی بزرگ  در ژرفنای نگاهش دیده می شود،همچنان پر امید ،با تمام توانش می کوشد تا به مقصد برسد, مقصدی که برادرانش در راه رسیدن به آن جان فدا کردند،دخترِ آن پدر کشته شد، چشم آن دختر گلوله خورد و کور شد ، هزاران هزار دادخواه جان و جوانی دادند برایش

برای عدالت،آزادی ، برابری

برای زندگی

●●

و تو وقیحانه نصیحتم می کنی:

” احتیاط کن! دوباره می ندازنت زندان ها ! ”

احتیاط کنم؟

که نیفتم زندان؟

که کشته نشوم ؟

شرم بر تو …

چه عذابی است با جانورانی مثل تو روبرو شدن،از دست امثال تو سال‌های سال خودم را در غارهایی بد تر از هر زندان محبوس کردم

اما دوران مدارا تمام شد

آنکس که مرا نصیحت می کند از دشمنی که با آن می جنگیدم بدتر است ، اگر چه خود را دوست من می داند،

آن کس که دوست من است باید همرزم من باشد ،

در این رزم هیچ کس بی طرف نیست،

یا با آنهایی یا علیه آنها

وسط بازها را دشمنان بزرگتر خود می دانم،

حواست باشد!

اینبار روی خشنم را خواهی دید.

ششم اُردیبهشت ماه ۱۴۰۲

https://t.me/Soheil_Arabi645