حکایتی از یک صفاکار (نظافت کار) افغانستانی در ایران


می‌خواهد برگردد به افغانستان

    (حکایتی از یک صفاکار افغانستانی)

یکی از دوستان افغانستانی با من تماس گرفت و اتفاقی را برایم تعریف کرد؛ اتفاقی که برایم تازگی داشت و وحشتناک بود!.

این مهاجر افغانستانی ۴۲ سال سن دارد و با صفاکاری روزگار خود و خانواده را می‌گذراند

این اتفاق اینگونه رخ داده که:

ما یک صفاکار هستیم(شخصی که منازل را پاک کاری میکند) و هر کسی که به ما زنگ بزند ما برای صفاکاری آنجا میروم و نظر به بزرگی و کوچکی خانه قیمت مشخص میکنیم؛ یک روز خانمی‌به ما زنگ زد و گفت: یک ویلا در کرج دارم؛ مدتی‌ست پاک نشده و باید تمیزکاری شود و در قبال‌‌اش پول خوبی را پیشنهاد داد.

من آن روز بیمار بودم و نتوانستم بروم و به جای خودم دوتا از پسرانم را که ۱۹ و ۲۲ ساله بود را به آنجا فرستادم؛ آنها وسایل مورد نیاز را برداشتند و رفتند.

نزدیک های غروب بود که به آنها زنگ زدم و جواب ندادند؛ هرچقدر زنگ زدم بی‌فایده بود و کسی جواب نمی‌داد، به آن‌ خانم زنگ زدم؛ وقتی جواب داد؛ از پسرانم پرسیدم و گفتم: آنها گوشی همراه‌شان را جواب نمی‌دهد تا گپم تمام نشده بود با عصبانیت داد زد و آنقدر به من فُحش و ناسزا گفت که حتی برایم مجال گپ زدن نمی‌داد.

بعد از چند لحظه شنیدم صدای ناله و گریه پسرانم می‌آمد؛ آنها من را صدا می‌کردند؛گوشی قطع شد

آدرس آن‌خانه را داشتم و با یکی از دوستانم گپ زدم و یک آشنا پیدا کرد و با آنها به سمت آن‌خانه رفتیم وقتی رسیدیم؛ دوتا ماشين پولیس جلوی در بود.

به خانه رسیدیم و در زدیم؛ از داخل صدای گريه پسرهایم شنیده می‌شد.

وقتی در باز شد با صحنه‌ی دلخراشی روبه رو شدم؛ آنها پسرانم را با طناب به پایه های آهنی داخل ویلا بسته بودند و یکی با شلنگ به سر و صورت آنها میزد؛ با عجله وارد ویلا شدم و جلوی  آن را گرفتم.

چند پوليس داخل ویلا بر روی صندلی های چوبی که در وسط ویلا قرار داشت نشسته بودند و آب میوه می‌خوردند و تماشاگر بودند.!

آن خانم فریاد زد که دزد اصلی آمد و باید این را هم به پایه ببندیم؛ دوستم با آشنایی که آمده بود

به طرف پوليس های رفتند و دوست رفیقم با آنها گپ میزد و از جیب‌اش کارتی بیرون‌ آورد؛

در چهره‌ی آن چند پولیس ترس دیده می‌شد که باعث شد آنها از آنجا بلند شدند و هر‌کدام به سمت بیرون‌ رفتند.

یک پولیس به سمت من آمد و گفت:

پسران تو به جرم دزدی زندانی می‌شود و باید به کلانتری برویم.

من همه‌ی جریان را توضیح دادم ولی آن زن منکر شد و گفت من‌را نمی‌شناسند.

آخر؛ داستان بر این شد که همه کلانتری برویم

پسرانم را باز کردیم؛ آن‌ هردو آنقدر لت‌وکوب شده بودند که به سختی راه می‌رفتند.

به کلانتری رفتیم و بعد از چند ساعت که آنجا ماندیم و هزار خدا و قرآن قسم خوردیم؛ که این‌ خانم مارا برای صفاکاری خواسته بود، اما او می‌گفت دروغ است!؛ بعد از چند ساعت گفتگو قضیه معلوم شد، آن‌خانم  گناه کار است و او‌ می‌خواسته با فریب‌کاری آن دو پسر را بعد از لت و کوب و فیلم گرفتن از آنها به پولیس معرفی بکند!

آن آشنایی که همراه دوستم آمده بود پیش من آمد و گفت این خانم احتمالا به دادگاه نمیرود و همین‌که شما بروید او هم‌ آزاد میشود

پولیس دست‌اش با او یکی است.

آنها همیشه تماشاگر این وحشی‌گری هستند

فقط مواظب خودتان باشید تا دوباره این قضیه اتفاق نیفتد.

من پسرانم را با خودم به خانه بردم و بعد از این دیگر کار صفاکاری را کنار گذاشتم و الان می‌خواهم دوباره‌ برگردم به افغانستان!.

می‌ترسم یک روز جنازه‌ی فرزندانم را در خیابان ببینم.

آن مهاجر صفاکار به من می‌گفت: مواظب خودت باش چون این گروه با هر تکنیک و فریبی؛ این وحشی‌گری  و بیرحمی‌را انجام‌میدهدو پوليس هیچ‌گونه دخالتی ندارد.

هرچند که میدانم او  اگر برگردد نمی‌تواند در آنجا تحمل‌بکند و حتما دچار افسردگی و بیماری می‌شود

و در آخر سر مثل تمام‌ پدران به خاک سپرده می‌شود.

با آن همه عذاب‌وجدان و نا امیدی؛ او حتما خواهد مُرد مرگی که شاید پایان ناامیدی و افکار دردآورش باشد.

او بر‌می‌گردد تا فرزندانش بخاطر افغانستانی بودن به قتل نرسد.

او برگشت.

او خواهد مُرد.

در تاریکی؛ ناامیدی و پشیمانی.