روایت یک پناهجو:
« فرار از مرگ در کام مرگ »
این داستان را یک فاجعه میدانم و هرگز تصور همچین روزی را نداشتم.
آخرين پروازهایی بود که از فرودگاه کابل به سمت کشورهای دیگر داشت انجام میشد و زمان خیلی کم بود. خودم را برای آخرینبار به آنجا رساندم، اما آن انتحاری، آن قتلعامی که جان صدها انسانی که برای فرار از دست طالبان در آنجا جمع شده بودند همه چیز را به یک باره برای من و دیگر انسانهایی که برای رهایی آنجا جمع شده بودند تغییر داد. بسیاری آنجا آزاد شدند؛ چون مردند.
بعد از انتحاری که پیش فرودگاه کابل شد
دیگر هیچ راهی برای خروج نمانده بود.
میخواستیم خودمان را پاکستان برسانیم تا از طریق لیستی که اسم مان داخلاش بود خودمان را به کشور سوم برسانیم، به ما گفته بودند که برای خروج خود را به ایران یا پاکستان برسانيد و بیشتر تاکید روی پاکستان بود!
روزی که به مرز پاکستان رسیدم، مرز بسته بود و باید یک هفته صبر میکردیم.
من آنجا نتوانستم تصمیم درستی بگيرم، عجله کردم و با سه نفر به طرف ایران حرکت کردیم و این یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی من بود.
وقتی شب میخواستیم از دیواری خودمان را به داخل خاک ایران بیاندازیم، همه جا سکوت بود ولی یک ترس خفیفی به دلم نشسته بود که علتش را نمیدانستم.
وقتی از دیوار خودم را پایین انداختیم باید از کانال آبی که جلوی مان قرار داشت و داخلاش پر از سیم خاردار بود میگذشتیم و در کانال بعدی منتظر مابقی مسافرین میماندیم.
من از سیم خاردار کانال اول خبر نداشتم و با سرعت به داخل آن رفتم و در بین سیمهای خاردار گیرافتاده بودم، پای راستم و یکی از دست هایم زخمیشده بودند.
خودم را با کمک چند مسافر نجات دادم و بدون هیچ توقفی به طرف کانال دوم رفتیم.
وقتی همهی مسافران رسيدند؛ تقریبا (۱۳۰ تا ۱۵۰ نفر) بودیم.
از کانال آهسته بیرون شدیم و باید از میان دوتا بُرجک نگهبانی خیلی آهسته رد میشدیم تا بعدش با تمام توان به طرف تک درختی که تقریبا یک ساعت از آنجا دور بود حرکت میکردیم.
در آنجا اشخاصی ما را تحویل میگرفتند.
هنوز از میان دوتا بُرجک رد نشده بودیم که
از دو طرف پولیس با صدای بلند “ایست!” میگفت.
کلا شوکه شده بودیم.
از دوطرف به سمت ما میآمدند.
ما فرار کردیم و آنها به دنبال ما؛ وقتی دیدند که نمیتوانند ما را بگیرند، شروع به تیراندازی کردند.
تیرها را مستقیم به طرف ما شلیک میکردند.
من شاهد تیر خوردن دو نفر از مسافرین بودم که به زمین افتادند و ما توانایی ایستادن و یا کمک کردن را نداشتیم. ما حتی به پشت سر هم نمیتوانستیم ببینیم.
دیگر هیچ توانی برای من نمانده بود و از شدت تشنگی داشتم هلاک میشدم.
زمین آنجا کلا شنزار بود.
وقتی از تپههای شنی میخواستی بالا بروی باید با چهار دست و پا میرفتی و به خاطر همین تپههای شنی، خیلیها را پلیسمرزی دستگیر میکرد.
هرچقدر سرعت میگرفتیم، باز هم لیز میخوردیم و میافتادیم.
با هر بدبختیای که بود خودم را به پیش درخت رساندم. و وقتی رسیدم، همانجا بیهوش شدم.
دو نفر از رفیقهایم، هرکاری میکردند نمیتوانستند من را به هوش بياورند. از شدت تشنگی توان بلند شدن نداشتم.
در نهایت، ما توسط اشخاصی به منطقهای به اسم لوتک منتقل شدیم.
ادامهی این داستان در طول این ۴۰ یا ۴۵ سال برای همه معلوم است و کسانی که این متن را میخوانند، میدانند که بعد از آن چه اتفاقهایی میافتد.
آن زمان که ما به صورت قاچاق وارد ایران شدیم، هیچ سفارتی در افغانستان وجود نداشت که بخواهیم ویزا بگیریم و باید برای نجات جان خودمان از این مسیر وارد ایران میشدیم.
ما پناهجویانی هستیم که از روی نجات جان خودمان و خانوادههای مان مجبور به این سفر میشویم. بخاطر نداشتن امنیت جانی و همچنان ظلمی که طالب هر روزه دارد بالای میلیونها انسان افغانستانی آشکارا انجاممیدهد.
این قضیهی شلیک کردن و با گلوله زدن از چندین سال پیش رواج داشته و تا به حال عدد کشتهها و زخمیها باید به هزارها رسیده باشد؛ ولی اینکه ۲۶۰ انسان را در یک حمله به قتل برسانند هرگز اتفاق نیفتاده بود.
تنها چیزی که در این دنیا مُفت و رایگان هست، جان انسان هست و فرقی نمیکند که از چه جامعه و کشوری باشد.
باید این را همواره به یاد داشت و به یاد آورد:
دولتها، قدرتها، سرمایهداری، فاشیستها و امثالهم تماما در یک جناح هستند و دست شان به خون میلیونها انسان در جهان آغشته است. و هرگز این لکههای خونين از دامان سفیدشان پاک نمیشود/نخواهد شد.
بقولی:
خون ناحق دست از دامان قاتل برنداشت
دیده باشی لکههای دامن قصاب را…