برای خانه.


نوشته: «راوی»

 برای خانه.

به یاد می‌آورم که وقتی کودک بودم، حسی عجیب نسبت به سرزمینم داشتم. انگار هر تکه از آن، در هر لحظه‌ای که می‌گذشت، بیش از پیش به ورطه‌ی نیستی سقوط می‌کرد، و من بر لبه‌ی بی‌خانمانی ایستاده بودم.

گویی دستی نامرئی تصمیم گرفته بود هر آنچه هست را به اشکال مختلف نابود کند و نگذارد قصه‌ای باقی بماند—یا شاید قصه‌ی خودش را آن‌طور که می‌خواست بنویسد. این احساس، پیش از آنکه صراحتاً سیاسی باشد، از زیستن در وضعیتی ناشی می‌شد که مدام مرا با از دست دادن‌ها مواجه می‌کرد؛ وضعیتی که ریشه در دلایل کلان سیاسی و اجتماعی داشت. من، اما، درست برعکس، به حفظ آنچه که جهان پیرامونم دور می‌انداخت، یا مرا از آن دور می‌ساخت، علاقه‌ای شدید داشتم. زندگی در بی‌خانگی را دوست نداشتم. می‌خواستم از این باقی‌مانده‌های خانه‌ام طنابی ببافم، خود را بالا بکشم و دوباره به خانه‌ام برسم—خانه‌ای که، همان‌گونه که نامش می‌گوید، باید واقعاً خانه باشد؛ محلی شایسته‌ی زیستن، نه مکانی برای از دست دادن‌های مکرر و صرفا گذران روز های عمر.

برای بافتن این طناب، گاه خود را میان کتاب‌ها و شعرها پیدا می‌کردم، گاه در مکان‌های قدیمی یا اخبار فراموش‌شده. گاهی پا را فراتر می‌گذاشتم و به جاهایی می‌رفتم که از آن‌ها منع می‌شدم. من حریصِ جمع‌آوری آنچه باقی مانده بود و دیدنِ آن بودم، و به هر شکل ممکن می‌خواستم آنچه را که از آنِ ما بود و خطِ آن را می‌زدند، حفظ کنم. اما این حفظ کردن از جنس حصار کشیدن نبود. نه قدرتش را داشتم، نه میلی به آن. من تنها در ذهن و روایت خودم تکه‌های این خانه را به هم می‌چسباندم و در مواقع لازم فریاد می‌زدم که بله، این برای ماست! و البته که یادم هست! اسم کوچه‌ی ما فلان کوچه است و شما اشتباهی نامش را عوض کرده‌اید. فلان مناسبت و فلان سرود را هم دزدیده‌اید. حتی شانس زندگی کردن ما را نیز دزدیده‌اید…

با این حال، هرگز با فلسطینی‌ها—که قربانی غاصبانی دیگر بودند—احساس همدردی نمی‌کردم. مثل بسیاری از ایرانی‌ها، فلسطینی‌هایی که من می‌شناختم، از دریچه‌ی جمهوری اسلامی روایت می‌شدند: آدم‌هایی که نه برای آزادی و خانه‌ی خود، بلکه برای اسلامی که جمهوری اسلامی تعریف می‌کرد، می‌جنگیدند. اوایل نوجوانی، در ذهنم می‌گفتم که انگار اگر این جماعت ولایی، تکه‌ی دیگری از خاک جایی را بگیرند، به سعادت کسی ختم نخواهد شد.

اما روزی، در نقطه‌ای دور از خانه، پسری فلسطینی را دیدم که با ناراحتی و برافروختگی می‌گفت: “مشکل این است که ما در همان‌جایی که به دنیا می‌آییم، زندانی می‌شویم. درد آنجاست که مجبورمان می‌کنند اسم کوچه، شهر و محله‌مان را عوض کنیم. هویت‌مان را می‌دزدند.” او گفت که وقتی در ایست بازرسی اسرائیل اعتراض می‌کند، به او می‌گویند: “خب، از اینجا برو. جای دیگری زندگی کن تا مجبور نباشی به ما جواب پس بدهی.” و من این را جایی دیگر شنیده بودم. مأموران جمهوری اسلامی هم، مردمی را که متفاوت می‌اندیشند، از سرزمین‌شان بیرون می‌کنند. کمی که بیشتر فکر کردم، یادم آمد که شهرداری و شرکت‌های نوسازی نیز حاشیه‌نشین‌ها را—از شهر ری تا برزیل—از خانه‌هایشان بیرون می‌اندازند. و آن‌جا بود که دریافتم ما، صاحب یک درد مشترکیم.

در جیب‌های آن پسر نوجوان، تکه‌های خانه‌اش را دیدم. حتماً مثل من، آرزو داشت که به طریقی به آن برسد، آن را حفظ کند، بازسازی کند. و احتمالاً امروز، که این متن را می‌نویسم، خانه‌ی او بیش از پیش هزارپاره شده است. اما قصه‌ی خانه‌های ما مردم، قصه‌ی فروریختن‌ها نیز هست. و امروز، همکلاسی سابق من، در هویتِ شکسته‌اش، چیزهای بیشتری برای روایت کردن دارد.

چند روز پیش، اخبار اعلام کرد که ترامپ، رئیس‌جمهور تازه‌ی آمریکا، گفته است که به دلیل هزارپاره‌تر شدن خانه‌ی فلسطینیان—که آن هم به برکت بارش موشک‌ها میسر شده—قصد دارد خانه‌ی تازه‌ای برای آن‌ها بتراشد. نقطه‌ی اتصال این تفکر با جمهوری اسلامی و ابرشرکت‌های نوسازی در این است که آن‌ها خود را صاحب چیزی می‌پندارند که نه واقعاً صاحبش‌اند و نه کوچک‌ترین حقی بر آن دارند. و چون قدرتی برای مداخله دارند، تصور می‌کنند که می‌توانند، به جای مردمی که تکه‌های خانه‌هایشان را در جیب‌هایشان حمل می‌کنند، وطنی را ایجاد یا سلب نمایند. و آنچه که این “ذی‌حق نبودن” را به عالی‌ترین شکل نشان خواهد داد، همان ساختمان‌های ویران‌شده‌ی غزه است—که نه‌تنها بر خانه‌ی فروریخته‌ی عده‌ای دیگر دلالت دارد، بلکه بر انسان بودن و رؤیای بازگشت دیگرانی نیز. و ما، به‌واسطه‌ی همین واژگان، در این رنج و رؤیا، خود را مشترک می‌دانیم و برای بازگشت به خانه‌های‌ مان و تحقق آزادی مبارزه خواهیم کرد.