چند زمستان پیش، پرسشی طرح کردم که بهگمان من میتواند بهروشنی مسئله خلقت و وجود یا عدم وجود خدا را برای هر انسانی توضیح دهد؛ نه با پیچیدگیهای بیثمر، بلکه با منطقی روشن و بنیادین.
این نوشته کافیست، برای آنکه خود را از بند چرکین خدا برهانید!.
اصل مسئله با تعریف آغاز میشود،میخواهیم بدانیم:تعریف چیست؟
۱. هر ادعایی برای اثبات، نیاز به تعریف دارد.
۲. تعریف باید جامع و مانع باشد؛ یعنی همزمان همه مصادیق درست را در بر بگیرد و موارد بیربط را کنار بگذارد.
۳. تعریف نباید با موضوع خود در تناقض باشد.
بنابراین، اگر کسی میخواهد وجود خدا را اثبات کند، ابتدا باید مفهوم “خلقت” را تعریف کند.
اما خلقت چیست؟
۱. کسی که به خلقت باور دارد، موظف است آن را تعریف کند.
۲. خلقت یعنی چیزی نبوده، و سپس پدید آمده. این تعریف مستلزم آن است که ابتدا “عدم” وجود داشته باشد و سپس “وجود” ظاهر شود.
۳. پس، برای فهم خلقت، باید مفهوم «نبود زمان» و «نبود مکان» روشن شود؛ چرا که خلقت، طبق این ادعا، از وضعیت بیزمانی و بیمکانی آغاز میشود.
اما چگونه میتوان بیزمانی و بیمکانی را تعریف کرد؟
۱. هر تعریف معقول باید ضوابط عقلانی را رعایت کند.
۲. در وضعیت بیزمانی و بیمکانی، حتی اشارهای به زمانمندی یا مکانمندی مجاز نیست.
۳. بنابراین، نباید از عباراتی استفاده شود که در خود مفهوم زمان یا مکان دارند؛ مثلاً نباید گفته شود: «زمانی وجود نداشت»، چرا که این جمله خود گرفتار استفاده از زمان برای توضیح نبود زمان است، و این تناقض است.
پس پرسش اصلی من این است: اگر کسی میگوید “خلقت” رخ داده، باید بتواند بیزمانی و بیمکانی را تعریف کند، آنهم بدون استفاده از هیچ واژه یا مفهومی که در دل خود زمان یا مکان داشته باشد.
اگر چنین تعریفی ممکن شد، آنگاه میتوان وارد بررسی دیگر ادعاهای آن فرد شد. اما حقیقت این است که چنین کاری ممکن نیست؛ نه بهخاطر ناتوانی در بیان، بلکه بهخاطر تناقض ذاتی خود این ادعا.و وجود نمودی پیشینی و فرا استنتاجی برای انسان، که هر چه و هر که خارج از زمان و مکان ادعا می شود رد می کند.
و نتیجه نهایی:
خدا وجود ندارد.
نه بر پایه احساس، نه از سر لجاجت، بلکه بر مبنای خرد و استدلال.
اینجا نه ایمان، بلکه منطق سخن میگوید.
نه سجده، بلکه ایستادگی.
نه ترس، بلکه آگاهی.