فریاد علیه دیوارهای ستم
در گذرگاه دوغارون، جایی که مرزهای ساختگی و نفرتانگیز، این خطوط جعلی کشیدهشده توسط دولتهای فاسد و ستمگر، انسانها را به اسارت کشیدهاند، مهاجران و پناهجویان افغانستانی در رنج، تحقیر و سرگردانی گرفتارند.
این مرزها دیوارهایی نامرئیاند که قلب انسانیت را زخمی میکنند؛ ساخته دست رژیمهایی جنایتکار که کرامت آدمی را زیر پا له میکنند.
طالبان، این گروه بیرحم و خودکامه با قوانین زنستیز و سرکوبگر، با خشونت سرد و وحشیانه، درهای امید را به روی مردان خسته، زنان نگران و کودکان بیپناه راندهشده از ایران میبندند و اجازه ورود به افغانستان را نمیدهند. طوری که انسانیت و حق زندگی فقط ابزارهایی بیارزش در بازی کثیف قدرت این رژیمهای فاسدند.
در هشت ماه گذشته، بیش از ۵۰۰ هزار نفر، نه با انتخاب خود بلکه با زور و اجبار، با فریادهای تحقیر و نگاههای سنگین از دوغارون اخراج شدهاند.
زنان با روسریهای خاکی و دستهای خسته،
مردان با دستهای پینهبسته و زخمی از سالها کار سخت در کورههای آجرپزی و کارهای شاقه که اگر جبر روزگار نمیبود، انجام نمیدادند،
و کودکان با پاهای برهنه که رویاهایشان در غربت از دست رفته و جز تحقیر و توهین چیزی تجربه نکرده بودند، یکجا به سمت سرزمینی پر از آشوب و ناامنی رانده میشوند، سرزمینی که دیگر در آن احساس امنیت نمیکردند.
جوانی ۲۸ ساله از هرات، با ویزای کاری معتبر تا ۱ مرداد (اسد) ۱۴۰۴ و مجوز اقامت از اداره کار کرج، با صدایی شکسته و چشمان پر از خشم میگوید:
«پلیس مدارکم را پاره کرد، سیلی به صورتم زد و فریاد کشید: “افغانی کثیف، اینجا جای تو نیست، برو به جهنمت!”؛ پولم را گرفتند، کولهپشتیام را بردند، حتی نگذاشتند با زن و بچهام خداحافظی کنم. من برای ویزای سه ماه خیلی پول پرداخت کرده بودم تا بهصورت قانونی در ایران حضور داشته باشم، تا از پیش زن و فرزندم دور نشوم و اخراجم نکنند، اما الان نمیدانم چه اتفاقی برای فامیلم میافتد….»
فاجعه تلختر، مرگ اجمل حسینی، پسر ۱۵ ساله با هزاران آرزو در دل، و حفیظالله تاجیک، کارگر ۲۴ ساله با دستهای زخمی و حلقهای در انگشت، که نشان میدهد دختری منتظرش است، در ۲۲ اردیبهشت (ثور) ۱۴۰۴ زیر دیوار سست یک اقامتگاه موقت در دوغارون جان باختند.
دیواری که از مصالح ارزان ساخته شده بود.
جان انسانها برای این نظام فاسد هیچ ارزشی ندارد.
این است چهره واقعی دولتهایی که عدالت را کشتهاند و انسانها را بین مرزهای جعلی و سیاستهای وحشیانه قربانی میکنند و حتی از دیدگاه و باور آنان، مهاجرین ارزش همین مصالح ارزان را هم ندارند.
در عسکرآباد ورامین، این زندان جهنمی، این قفس مرگ که به جای پناه، شکنجهگاه است، فاجعهای وحشتناکتر رخ داده.
احمد، پسر ۴ ساله با دستهای کوچک، و زهرا، دختر ۶ ساله با موهای آشفته و آرزوهای کودکانه، در ۷ خرداد (سرطان) ۱۴۰۴، زیر آفتاب ۴۲ درجه، در سولههای تاریک، داغ و بدون هوا که دما به ۴۵ درجه میرسید، جان دادند.
احمد در آغوش مادرش، با لبهای خشک و بدن داغ از تب، بیجان شد.
مادرش فریاد میزد: «پسرم از تشنگی و گرمای شدید اردوگاه مُرد…..»
زهرا، پس از ساعتها انتظار در اتوبوسی شلوغ، داغ و پر از بوی عرق، از گرما و تشنگی افتاد و دیگر بلند نشد.
مادرش با دستهای لرزان و خشمگین، گریهکنان فریاد میزد:
«دخترم یک جرعه آب میخواست! چرا اینقدر بیرحم هستید؟ ما خودمان داوطلبانه آمده بودیم، چرا ما را در این اتوبوس حبس کردید؟»
این اردوگاه، با دیوارهای سیمانی ترکخورده که از شرم این ستم فرو میریزند، زمینهای گلآلود، بدون کولر، پنکه، بدون آب تمیز، با دستشوییهای کثیف که بوی بدشان نفس را بند میآورد، جهنمی است ساخته دست این رژیم فاسد و ظالم.
سربازان، این مزدوران بیرحم، به مادران نگران که برای بچههای بیمارشان التماس میکردند، گفتند:
«خفه شو، افغانی کثیف! شما خودتان ویروسید، مفتخورهای بیارزش!»
توهینهای زشت و وحشیانهشان مثل خنجر بر دل این انسانهای هر دم شهید، نشسته بود.
شاهدان و مردم میگویند ۲۶۰ کودک دیگر (شاهدان آمارهای مختلفی میدادند و تا ۳۰۰ نفر را هم آمار دادند)، با صورتهای زرد، گرسنگی و چشمان خسته، در خطر گرما، تب، اسهال، زخم، بیماری پوستی و بیماریهای تنفسی هستند.
چند نفر از این بچههای بیگناه در سکوت این رژیم جنایتکار تا اکنون جان باختهاند؟
این درد، نه در رسانههای دروغگوی رژیم و نه در هیچ پلتفرم مجازی نقل نشده، بلکه در روایتهای واقعی مهاجران زنده است؛ و آنانی که در این اردوگاه وحشت که بوی مرگ میدهد حضور داشتند و دارند، این را بهخوبی درک میکنند.
از اردوگاه سفیدسنگ در مشهد تا کهریزک در تهران
این ستم ادامه دارد.
در سفیدسنگ، خانوادهها در سولههای تنگ، مرطوب و کثیف، با سقفهای نشتیدار و بدون آب تمیز، غذا یا دارو گرفتارند.
محمد، پدر ۳۵ ساله با صورت آفتابسوخته، میگوید:
«دو هفته اینجا بودیم، پسرم از اسهال شدید بیمار شد، تبش بالا بود، اما نه دکتری آمد، نه دارویی دادند، نه کسی کمک کرد.»
این اردوگاهها؛ ساختهی دست دولتهای ظالم،
انسانها را به مرگ و ناامیدی میکشانند و در یک انزوایی پر از خشم و درد رها میسازند.
سیاست مهاجرتی ایران، این نقشهی شوم و بیرحم، انسان را به یک شمارهی بیارزش تبدیل کرده و یا با برگههای کاغذی و کارتهای آمایش، ارزشسازی میکنند؛ آنهم با لغو کردن و تمدید کردن این مدارک.
این رژیم فاسد و جنایتکار از تابستان ۱۴۰۳ طرحی وحشیانه را شروع کرد تا دو میلیون نفر را اخراج کند.
تا ۷ آبان (عقرب) ۱۴۰۳، ۸۵۰ هزار نفر با دستان بسته، بدون وسایل یا خداحافظی با خانواده، اخراج شدند.
حتی کسانی با ویزا و کارت آمایش گرفتار شدند.
مردی ۴۰ ساله در مرز اسلامقلعه فریاد میزد:
«ویزای من قانونی است، ۷۰ میلیون تومان دادم، چرا مرا بیرون میکنید؟ من فقط کارگرم…»
این رژیم جنایتکار، ۱۶ استان مرزی را ممنوع و ۱۲ استان را محدود کرده؛ انگار مهاجران و پناهجویان خطرناکند، نه انسانهای نیازمند که برای یک زندگی ساده، دور از جنگ و نسلکشیها، به اینجا پناه آوردهاند.
ضرب و شتم با باتوم، حبس در شرایط وحشتناک، گرفتن رشوه و جدا کردن خانوادهها گزارش شده است.
کودکان بیسرپرست با خشونت روبهرو میشوند و شایعات تجاوز به آنها بیپاسخ مانده و کلاً این موضوع تجاوز و جدا ساختن کودک از مادرها، به فراموشی سپرده شده است.
خلبان افغانستانی در مشهد، از ترس شکنجه و مرگ توسط طالبان، به کارمندان دفتر کفالت التماس میکرد، اما دفتر کفالت سیاستهایی را که رژیم جنایتکار برایشان آموخته، عملی میکنند و هیچ رحم یا توجهی به آن خلبان نکردند.
او خود را سوزاند تا اخراج نشود.
از اسلامقلعه و میلک تا تورخم و سپینبولدک، ستم این دولتها شدیدتر میشود.
سازمان بینالمللی مهاجرت گزارشهایی در این زمینه منتشر کرده که:
از ژانویه ۲۰۲۴ تا مارس ۲۰۲۵، ۴.۳ میلیون نفر با دست خالی، تحقیر و دلهایی شکسته، به افغانستان فرستاده شدند.
پاکستان، این شریک ظلم (با داشتن نظام جنایتکاری که در ویرانی و آوارگی میلیونها افغانستانی دست داشته و دارد)، ۶۵۰ هزار نفر را با ضربات باتوم و توهین اخراج کرد.
احمدعلی ۳۵ ساله با بدن کبود گفت:
«سربازان پاکستانی مرا کتک زدند، به صورتم تف انداختند و با تحقیر از پاکستان خارجم کردند.»
تاجیکستان هم ۴۹ نفر را در ۱۲ خرداد ۱۴۰۴ اخراج کرد؛ ۳۶ نفر با اقامت قانونی، با بیرحمی تمام!
این چرخهی ستم، زادهی دولتها و مرزهای جعلی است که انسانیت را به بند کشیدهاند.
مرزها، این خطوط خیالی، نه برای حفاظت که برای جدایی و سلطهاند.
دولتها از ایران تا پاکستان، با فریب و خشونت، مهاجران را قربانی میکنند، اعتراضات مردمی را سرکوب میکنند،
و با ترفندهایی چون نفرتپراکنی علیه مهاجران، همبستگی را درهم میشکنند.
این رژیم جنایتکار و فاسد، با ویدئوهای جعلی و لابیهای فاشیستیِ خودفروخته، ایرانی و افغانستانی را دشمن هم میسازند تا قدرت خود را حفظ کنند؛ و بدترین ضربه را مهاجرین افغانستانی متقبل میشوند:
که هم از سوی دولت و هم از سوی مردمانی که ترفندهای کثیف و غیرانسانی رژیم ایران را باور میکنند، به بدترین شکل آسیب میبینند (آتش زدن خانه، زیر گرفتن با ماشین، تجاوز به زنان، دزدیدن کودکان و …)
جز مهاجرین، صدمات جدیتر و خطرناکتری را مبارزین و انقلابیهای واقعی در داخل ایران متقبل میشوند، چون بابت سادگی و حماقت عدهای از شهروندان که فریب بازیهای رژیم را میخورند و جهت اعتراضات و مبارزات را از مسیر درست و حقیقی به سمتی میبرند که خواست رژیم است.
آن زمان، این رژیم جنایتکار با شناسایی مبارزین، آنان را دستگیر و ناپدید میسازد.
صدها، صدها و صدها دختر و پسر معترض و مبارز،
که بر روی سنگفرشهای پیادهرو و آسفالتهای داغ خیابانها افتادند و دیگر بلند نشدند…
دلیل کشتهشدنشان، افراد و اشخاصی بودند که به نام مبارز وارد جمعهای معترضین و مبارزین آزادی میشدند،
ولی قصدشان مبارزه و آزادیخواهی و یا همراهی با آنان نبوده و نیست؛
بلکه تخریب مبارزین، نابود ساختن از داخل، از هم پاشاندن و شناسایی برای ناپدیدسازی توسط رژیم جمهوری اسلامی است.
ما، مبارزین و آزادیخواهان، فریاد میزنیم:
بس است!
این دیوارها، این زنجیرها، این دولتهای ستمگر باید فرو ریزند.
نه مرزی، نه حکومتی، نه سلسلهمراتبی،
حق ندارد انسان را از انسان جدا کند.
ما برای احمد و زهرا، برای هر کودک در اردوگاه عسکرآباد و سفیدسنگ،
برای هر روح زخمی،
ایستادگی میکنیم.
همبستگی ماست که این قفسهای مرگ را درهم میشکند.
ما رویای جهانی داریم:
بدون مرز، بدون دولت،
جایی که انسانها — نه خطوط خیالی — ارزش دارند.
مقاومت کنیم
نه برای آزادیِ تقسیمشده،
که برای آزادیِ رها از هر قید.
برای دنیایی بدون مرزها،
برای صلحی همگانی.
و به یاد تمام آزادیخواهان و
مبارزان واقعی
که دیگر در میانمان نیستند…
(بامداد)