درد افکن شهر آشوب

درد افکن شهر آشوب

“درد افکن شهر آشوب”

من شاعر انفجارم، آفریننده‌ی تغییر،

تو اسیر زنجیرها، زنجیرهای پوسیده و بی‌صدا!

که لرزنده اند در فراسوی فرسنگ ها. سایه‌ای هستم خسته ناک،ولی بسیار تنها….

شب‌ شکنم، درنده خامشی بی پروا، آری

فریادم… صدای شکستن سکوتی دیرینه، که می زند رگ‌ها!

تا بجوشد خون آزادی از تراوش قرن ها.

نه قهرمان قصه‌های دورم، نه افسانه‌های کهنه، من طوفانم در خزان درختان، غرنده ای در خاک های سوخته….

می سوزم و می سازم، با بیرون زدن استخوان درد،همان کز تپش و تورم دردهای هراس انگیز،بی لانه شده و، کَمَکی هم کوفته:)!.

می‌سوزانم سد و دیوار را، می‌سوزانم تابستان ظلم را.

تو بگو، چه مانده جز خاکستر؟ من می بخشمش آن را خاکی بر سر!

طفلک خاکستر….که هر سو می برد آن را بادی تاج بر سر!‌‌

چشم‌ها را باز کن، بگذار  نفوذ کند آتش،

بگذار بترکند سایه ها، بگذار زنده بمانی،

در رقص آتشینِ آزادی، در همان شعله‌های دردناکِ زمین.

من انفجارم، تنها در دل شب‌های بی‌صدا،

لحظه‌ی رهایی‌ام، لحظه‌ سبزنده شکوفه ها

پس ای دیوارهای خفته، بلرزید به فریادم،

ای قلب‌های سنگی، بشکنید سکوت‌تان را.

“شعری نیمایی،متاثر از رویکرد های اگزیستانسیال و آنارکو نیهیلیستی”.

Rebellion(m.n)