شعر: در بی‌نقشه‌ترین کوچه‌ی جهان

شعر: در بی‌نقشه‌ترین کوچه‌ی جهان

در بی‌نقشه‌ترین کوچه‌ی جهان

من تو را دیدم!

با زخم‌هایی از آتش،و آغوش‌هایی مالامال از باروت.

لب‌هایت، مثل نعره‌ی گلوله در سینه‌ی شب،

و چشم‌هایت، دو سیاهچاله‌ی یاغی که همه‌ی نظم کهکشان را بلعیدند.

ما به جای بوسه، کوکتل مولوتوف تعارف می‌کردیم؛

و به جای عطر، بوی باروت روی پوستمان می‌نشست

مثل بوسه‌ی اسبی وحشی،

بر پیکر زنی که هرزگیِ قانون را کف دستش خال‌کوبی کرده بود.

ما در بلندای پرش‌های ناگهانی تاریخ عشق گُزیدیم.

در لحظه‌ای که دستت را گرفتم و کلانتر شهر را گفتم:

“او خودی در من است، و من گلوله‌ای که هنوز شلیک نشده‌ام.”

قانون در دهان ما پوسید

وقتی نام تو را بلند فریاد زدم،

و شیشه‌ی بانک شکست!

زیرا عشق ما

نه جمله داشت،نه نقطه‌گذاری،

فقط شب پاره ای از انفجار بود.

و ما؟

ما فرزندان پنهانیِ نواتوره و پرومتئوس،

زاده‌ی آتش و شورش و

سرکردگان هماوردان با اشباح،

اشباحی از جنس خود خدا.

Rebellion(m.n)