کمونیسم اقتدارگرا بر اساس برداشت متمرکز از اندیشههای کارل مارکس شکل گرفته است، به ویژه مفهوم «دیکتاتوری پرولتاریا»، که در تئوری مارکس مرحلهای گذرا برای سرنگونی سرمایهداری و گذار به کمونیسم بود. اما تجربه تاریخی نشان میدهد که این مرحله گذرا، در عمل به تمرکز قدرت در دست دولت و حزب حاکم منجر شد و فرد و جمع را از اختیار واقعی محروم ساخت. اتحاد جماهیر شوروی نمونه بارز این پدیده است. در شوروی، حزب کمونیست نه تنها قدرت سیاسی، بلکه مالکیت و کنترل تولید را نیز به دست گرفت و مالکیت خصوصی تقریباً از بین رفت. تصمیمگیری اقتصادی و اجتماعی به بوروکراسی مرکزی منتقل شد و سرکوب مخالفان، سانسور گسترده و محدودیت آزادیهای فردی به سرعت رخ داد، وضعیتی که با وعدههای مارکس درباره برابری و عدالت اجتماعی تضاد آشکار داشت.
میخائیل باکونین، منتقد سرسخت تمرکز قدرت، در کتاب خود Statism and Anarchy مینویسد: «کمونیسمی که بخواهد توسط دولت اعمال شود، هرگز آزادی واقعی را به همراه نخواهد داشت، چرا که دولت ذاتا ابزار سرکوب است» (Bakunin, 1873, p. 92). این نقد با تجربه تاریخی شوروی و چین همخوانی کامل دارد، جایی که حزب حاکم کنترل تمام جنبههای اقتصادی و سیاسی را در دست گرفت و امکان تصمیمگیری جمعی یا فردی به شدت محدود شد. سرکوب مخالفان، سانسور رسانهها و ایجاد نهادهای استبدادی، همه نشان میدهد که وعدههای تئوریک مارکس در عمل به تمرکز اقتدار و استبداد منتهی شد.
نظریه ارزشها در مارکسیسم نیز در کمونیسم اقتدارگرا بهانهای برای تمرکز مالکیت و برنامهریزی اقتصادی شد. دولت با تکیه بر این نظریه، مالکیت وسایل تولید را به دست گرفت و تصمیمگیری اقتصادی به نهادهای متمرکز منتقل شد. این شیوه اختیار فرد و جمع را در تصمیمگیری درباره تولید، توزیع و مصرف محدود کرد و فساد و ناکارآمدی اقتصادی گستردهای ایجاد نمود. برنامهریزی اقتصادی مرکزی بدون مشارکت واقعی جامعه و خودمدیریتی محلی، همواره با مشکلات توزیع ناعادلانه منابع و کاهش انگیزههای فردی مواجه شده است. تجربه شوروی و چین نشان میدهد که وعده برابری در عمل به وسیله نخبگان حزبی محقق نمیشود.
در نقطه مقابل، آنارکوکمونیسم بر مالکیت مشترک بدون دولت، تصمیمگیری افقی و همکاری داوطلبانه تأکید دارد. پتر کروبوتکین در کتاب The Conquest of Bread مینویسد: «انسانها قادرند بدون فرماندهی دولتی، از طریق همکاری داوطلبانه نیازهای خود را برآورده کنند و عدالت واقعی را برقرار سازند» (Kropotkin, 1892, p. 42). تجربه عملی این دیدگاه را میتوان در کمونهای اسپانیا در دهه ۱۹۳۰ مشاهده کرد. در این مناطق، کشاورزان و کارگران صنایع مختلف خود تصمیم میگرفتند، تولید و توزیع را بهصورت جمعی مدیریت میکردند و هیچ حزب یا دولت مرکزی وجود نداشت. منابع تاریخی نشان میدهد که بهرهوری اقتصادی و عدالت اجتماعی بدون تمرکز قدرت و سرکوب قابل تحقق بود (Bookchin, 1977, The Spanish Anarchists, pp. 110–135).
آنارشیسم فردگرایانه نیز بر اهمیت آزادی فردی تأکید دارد. ماکس اشتیرنر در The Ego and Its Own مینویسد: «هیچ انسانی نباید ابزاری برای هدف یا ایدئولوژی دیگری شود؛ آزادی فردی پایه هر جامعهای است» (Stirner, 1844, p. 62). این اصل نشان میدهد که حتی در یک جامعه جمعگرا، آزادی فردی نباید قربانی هیچ قدرت متمرکز یا ایدئولوژی شود و عدالت اجتماعی تنها زمانی واقعی است که آزادی فرد و مسئولیت جمعی همزمان رعایت شوند.
نقد تاریخی کمونیسم اقتدارگرا نشان میدهد که هرگونه تمرکز قدرت، حتی با شعار تحقق عدالت اجتماعی، به فساد، استبداد و سرکوب منجر میشود. کشورهایی مانند شوروی، چین و دیگر اعضای بلوک شرق، تجربه کردند که مالکیت دولتی و برنامهریزی مرکزی، قدرت مطلق را در دست نخبگان حزبی قرار میدهد و وعده برابری و آزادی تنها شعاری تبلیغاتی باقی میماند. در مقابل، تجربه آنارشیستی موفق، از جمله کمونهای اسپانیا و پروژههای خودمدیریتی کوچکتر، نشان داده است که عدالت اجتماعی و همکاری اقتصادی بدون دولت و تمرکز قدرت قابل تحقق است.
مارکس تا جایی ارزشمند است که تحلیل او از سرمایهداری، تضادهای طبقاتی و مناسبات اقتصادی به نقد واقعی قدرت و استبداد بینجامد. هر جایی که نظریههای او به تمرکز قدرت و سرکوب فرد منتهی شود، آنارشیسم آن را رد میکند. مسیر عملی آزادی و عدالت، از دیدگاه آنارشیستی، توزیع قدرت از پایین به بالا، تصمیمگیری افقی، مالکیت مشترک بدون دولت و احترام کامل به اختیار فرد است.
تجربههای تاریخی و تحلیل فلسفی نشان میدهند که تحقق همزمان عدالت و آزادی تنها از طریق خودمدیریتی، همکاری داوطلبانه و ساختارهای غیرمتمرکز ممکن است و هر تلاشی برای تحقق عدالت از طریق تمرکز قدرت، سرانجام به استبداد و ناکامی خواهد انجامید.
Rebellion(m.n)
همچنین بخوانید:
کمونیسم چیست؟
https://t.me/AnarchistFront/4871