نویسنده: سریندیپیتی
من خالی از خویش بر لبهی جهانی ایستادهام که هرگز برای من ساخته نشد.
جهانی که دیوارهایش از سنگهای اطاعت بنا شده و آسمانش از خاکستر آرزوهای سوخته شکل گرفته. زندگی من زیستن نیست بلکه تحمل است.
چرخهای بیانتها که امید را با یأس در هم میکوبد و مرا به نقطهی آغاز بازمیگرداند. نقطهای که در آن نه صاحب زندگیام که نگهبانی خاموشم.
محکوم به بدرقهی قطاری خالی
به سوی ایستگاهی که وجود ندارد….
روزها سنگینتر از واژهها هستند؛ روزهایی که نه برای شادمانی و نه برای معنا ساخته شدهاند بلکه برای تاب آوردن.
من نفس میکشم اما زنده نیستم، گام برمیدارم اما مقصدی ندارم؛ خستگی من از جسم نیست بلکه از روحی است که زیر بار قوانینی له شده که هرگز آنها را نپذیرفتم.
قوانینی که به نام نظم و عدالت روح مرا به زنجیر کشیدهاند، این جهان ماشین عظیم سرکوب است. دولتهایش با دیوانسالاری و مرزهایشان و نگهبانانی که خود را خدا میپندارند به من آموختند که باید در قفسهایشان برقصم؛ باید سر خم کنم، باید معنای زندگی را در چهارچوبهای تنگ آنها جستوجو کنم.
اما من نه رقصندهام و نه بنده!.
من عصیانی هستم که در سکوت فریاد میکشد،
آنها آمدند با پرچمهایشان و کتابهای قانونشان و آتش و زنجیر، مرا دیگری نامیدند!
خطر خواندند…
سوزاندندم و گمان کردند حقیقتشان را از حقیقت من پاک میکنند.
اما حقیقت من شعلهای است که در خاکسترشان زبانه میکشد. شعلهای که خاموش نمیشود.
دولتها این هیولاهای کاغذی با قاضیان و سربازانشان به من گفتند که بدون قوانینشان جهان به آشوب فرومیرود.
اما آشوب چیست؟
آشوب فریاد روحهایی است که از قفس رها شدهاند. آشوب ویرانی نیست بلکه طغیان زندگی است علیه مرگ تدریجیای که برایمان رقم زدهاند.
من آنارشیستم نه به معنای تخریب بلکه به معنای انکار هر زنجیری که روح را اسیر کند؛ انکار هر قانونی که آزادی را سلاخی کند، انکار هر دولتی که انسان را به کالا بدل کند.
دولتها به نام حفاظت ما را به بردگی کشاندهاند، قوانینشان نه برای عدالت که برای حفظ قدرتشان نوشته شده. مرزهایشان نه برای امنیت که برای جدایی انسان از انسان کشیده شده،
من این نظم را نمیپذیرم، این نظم
نام دیگر اسارت است!..
جهان آنها جهانی است که عشق را به مسلخ میبرد. زیبایی را در بازارهایشان به حراج میگذارد، معنا را در زندان قوانینشان حبس میکند.
من در خاکستر شهرهایشان گام برمیدارم، شهرهایی که با خون و عرق ما ساخته شده اما هرگز به ما تعلق نداشته، از خود میپرسم چرا باید جهانی را نجات داد که برای سرکوب ما زاده شده؟ چرا باید معنایی را جستوجو کنم که در قفسهایشان تعریف شده؟ چرا باید به دولتی ایمان بیاورم که جز به قدرت خود وفادار نیست؟ این جهان نه خانهی من است و نه پناهگاهم، این جهان زندانی است که کلیدش را خودشان بلعیدهاند.
صدای او را در باد میشنوم، در سکوتی که پس از فریاد میآید.
او که رویای جهانی مهربانتر را داشت، جهانی که در آن انسانها نه با قانون که با انسانیت به هم پیوند میخوردند.
او را سوزاندند نه به جرم دیگری بودن و خطر بودن،!
بلکه به جرم آزاد بودن، من که زمانی به زیبایی ذهن آنها باور داشتم اکنون حقیقتشان را دیدهام، نفرتشان را دیدهام، ترسشان را دیدهام.
زنجیرهایی که به نام امنیت بر دست و پایمان میزنند.
من نمیبخشم، نه فراموش نمیکنم.
انتقام من خون نیست، انتقام من زیستنی است که قوانینشان را به سخره میگیرد، مرزهایشان را زیر پا میگذارد واقتدارشان را به هیچ میانگارد.
آنارشی من پایان جهان نیست بلکه آغاز جهانی نو است، جهانی که در آن هیچکس نگهبان زندگی دیگری نیست؛ هیچکس کلید آزادی دیگری را در دست ندارد. جهانی که در آن خستگی من نفرین نیست بلکه فریادی است برای رهایی، من/ما جهانی در خود میسازم
جهانی که نه با دیوارهای سنگی و نه با قوانین آهنین که با شعلهی عصیان ساخته شده؛ شعلهای که هرگز خاموش نمیشود، این جهان نو قلمرو آزادی است. قلمرویی که در آن هر انسان ستارهای است که در تاریکی میدرخشد، نه برای دولتها و نه برای قوانین بلکه برای خودش، برای او،
برای ما و برای هر روحی که
هنوز جرئت رویا دیدن دارد…
اما این جهان نو چگونه زاده میشود؟
نه با تسلیم و نه با سکوت بلکه با طغیان!
طغیانی که از درون من/ما آغاز میشود و به دیگران میرسد.
ما که در قفسهایشان اسیریم باید قفسها را بشکنیم. نه با خشونت که با آگاهی، نه با نفرت که با عشق به آزادی.
دولتها به ما آموختند که بدون آنها نمیتوانیم زیست اما من میگویم ما بدون آنها آزادتریم!؛ ما بدون آنها انسانتریم.
قوانینشان را کنار بگذاریم، مرزهایشان را محو کنیم. جهانی بسازیم که در آن هیچکس به دیگری فرمان نمیدهد، هیچکس دیگری را قضاوت نمیکند،
هیچکس دیگری را به زنجیر نمیکشد.
من خستهام اما خستگیام مرا متوقف نمیکند.
هر قطرهی تهیشده از من بذری است برای این جهان نو، هر زخمم نشانهای است از جنگی که هنوز پایان نیافته، من نه قربانیام و نه نگهبان. من عصیانگری هستم که در برابر نظمشان ایستاده، من ستارهای هستم که در تاریکیشان میدرخشد. و این درخشش نه برای آنهاست که برای خودم است؛ برای او.
برای هر رویایی که هنوز در سینهای میتپد.
جهانی که ما میسازیم قفس ندارد، قانون ندارد،
دولت ندارد.
جهانی است که در آن انسانها آزادند تا خودشان باشند تا عاشق باشند، تا رویا ببینند.
تا بیهراس از زنجیرها، پرواز بکنند، شاپرک شوند
شاپرکی درون آزادی….
[شلیک کرد!
چه کسی کشته شد؟]