برگرفته از مجله ژاکوبن – (1396/11/06)
برخی اندیشهها و تاملاتی که در فواصل زمانی مختلف درباره ستم، انقلاب و نقش تخیل به رشته تحریر درآمده است.
بردگی
کشور من در یک انقلاب، متحد شد و شکل گرفت و با انقلابی دیگری تا آستانه فروپاشی پیش رفت.
انقلاب اول، اعتراضی بود علیه بهرهکشی و استثمار اجتماعی و اقتصادی آزاردهنده و ناروا که البته در مقایسه با اشکال شدید ستم، نسبتاً قابل تحملتر بود. میتوان گفت که این انقلاب به طور منحصربفرد و بینظیری موفقیتآمیز بود.
بسیاری از افرادی که انقلاب اول را به سرانجام رساندند، خود خشنترین و شدیدترین شکل بهرهکشی اقتصادی و ستم اجتماعی را اعمال میکردند: آنها نماد بردهٔداری بودند.
انقلاب دوم آمریکا یعنی جنگ داخلی، تلاشی برای حفظ بردهٔداری بود. این تلاش تا حدی موفق بود؛ هرچند سیستم بردهٔداری ملغی شد اما «ذهنیت ارباب» و «ذهنیت بردهٔ» همچنان بخش بزرگی از تفکر آمریکایی را شکل میدهند.
مقاومت در برابر ستم
فیلیس ویتلی1، شاعر و بردهٔ آزادشده، در سال ۱۷۷۴ نوشت: «خداوند وجود هر انسانی را با روحیهای سرشته است که آن را عشق به آزادی مینامیم؛ این روحیه، تاب تحمل ستم را ندارد و سخت مشتاق رهایی و آزادی است.»
من به همان اندازه که نمیتوانم حقانیت تابش و درخشش خورشید را انکار کنم، حقیقت این گفته را نیز نمیتوانم انکار کنم. تمام دستاوردهای نیکو در نهادها و سیاستهای کشورم ناشی از همین اصل است. با این وجود، میبینم که با وجود عشق ما به آزادی، اغلب در برابر ستم صبوری و شکیبایی به خرج میدهیم و حتا رهایی و آزادی خود را نادیده میگیریم.
در پافشاری بر اولویت مطلق آزادی و در اصرار بر اینکه عشق ما به آزادی، همواره بر هر نیروی مقاومتناپذیر یا سکون و بیعملی که ما را از ایستادگی در برابر ستم و طلب رهایی باز میدارد، برتری دارد، خطری نهفته است.
اگر من این حقیقت را انکار کنم که انسانهای قوی، هوشمند و توانا، ستم را میپذیرند و در مقام عمل نیز آن را قبول میکنند، در واقع، ستمدیدگان را افرادی ضعیف، کودن و بیلیاقت معرفی کردهام.
اگر این امر درست میبود که انسانهای برتر از پذیرش رفتار تحقیرآمیز خود به مثابه افراد فرودست سر باز میزنند، این نتیجهگیری نیز حاصل میشد که فرودستان در نظم اجتماعی، حقیقتاً فرودستاند؛ زیرا اگر برتر از این جایگاه بودند، اعتراض میکردند و از آنجا که موقعیت فرودست را پذیرفتهاند، پس فرودست هستند. این همان استدلال راحتطلبانه و خوشایند و دور از تناقضی است که بردهٔدار، محافظهکار اجتماعی، نژادپرست و زنستیز به کار میبرد.
این استدلالی است که همچنان بر قضیهی هولوکاست هیتلری سایه افکنده است: این سوالات که چرا یهودیان «صرفاً سوار قطارها شدند و تبعید اجباری را قبول کردند»؟ چرا «مقابله نکردند»؟ خود پرسشی است که به شکلی اساساً نادرست و غیرمنصفانه مطرح میشود و پاسخی ندارد و بنابراین میتواند توسط یهودستیزان برای القا و تلویح به فرودستی یهودیان به کار رود.
این استدلال همچنین برای آرمانگراها و ایدهآلیستها نیز جذابیت دارد. برای بسیاری از آمریکاییهای لیبرال و آنهایی که به محافظهکاری انسانمدار معتقدند، این باور ارزشمند است که تمام انسانهای تحت ستم، از ستم خود بهشدت رنج میبرند و باید آماده و مشتاق شورش باشند و اگر شورش نکنند، از نظر اخلاقی ضعیف هستند و راه اشتباهی در پیش گرفتهاند.
من، بدون هیچ تردیدی، هر انسانی را که خود را از نظر نژادی یا اجتماعی، از دیگری برتر بداند یا جایگاه فرودستی را بر او تحمیل کند، محکوم میکنم. اما اگر بخواهم در مورد کسانی که جایگاه فرودستی را میپذیرند، قضاوت قاطعانه کنم، موضوع متفاوتی است. اگر بگویم آنها اشتباه میکنند و اخلاق حکم میکند که باید شورش کنند، من باید درک کنم که در آن موقعیت، چه انتخابهای عملی در اختیار آنان بوده است. آیا ناآگاهانه عمل میکنند یا از روی باور و عقیده؛ آیا هیچ فرصتی برای ارتقای آگاهی یا تغییر عقیده خود دارند. با با لحاظ نمودن این موارد، چگونه میتوان گفت آنها مقصرند؟ آیا همین افراد هستند که اشتباه میکنند، نه ستمگران و کسانی که به آنها ظلم میکنند؟
طبقه حاکم همواره اندک است و تودههای مردم، حتا در نظام طبقاتی، فراواناند. فقرا همیشه بسیار بیشتر از اغنیا هستند. قدرتمندان همیشه تعدادشان کمتر از کسانی است که تحت سلطه آنها هستند. تقریباً در همه جوامع، مردان بزرگسال جایگاه بالاتری دارند، با اینکه تعدادشان همیشه از زنها و بچهها کمتر است. حکومتها و ادیان، نابرابری، طبقهبندی اجتماعی، طبقهبندی جنسیتی و امتیازات را به طور کامل یا گزینشی، تأیید و حمایت میکنند.
در بیشتر مکانها و در بیشتر دورانها، اکثریت مردم از جایگاه پایینتری برخوردارند و بیشتر مردم، حتا در این عصر، حتا در «جهان آزاد»، حتا در «سرزمین آزاد»، این وضعیت یا برخی از مولفههای آن را طبیعی، ضروری و تغییرناپذیر میدانند. آنها معتقدند که این روال، همیشه بوده و بنابراین باید همین طور بماند. این امر، ممکن است باور باشد یا جهل و نادانی؛ اغلب هر دو است. در طول قرنها، بیشتر مردم با جایگاه فرودست، نگاهی مبتنی بر امکانپذیر بودن تغییر و رویکردی برای دانستن اینکه شکل دیگری از سازماندهی و نظمدهی جامعه وجود داشته یا میتواند وجود داشته باشد، نداشتهاند. تنها کسانی که جایگاه برتر داشتند، به اندازهای دانش داشتند که این موضوع را درک کنند و این قدرت و امتیازی برای آنهاست که اگر نظم موجود تغییر کند، این برتری، در معرض خطر قرار میگیرد.
ما نمیتوانیم در این مسائل به تاریخ به عنوان یک راهنمای اخلاقی اعتماد کنیم، زیرا تاریخ توسط طبقه برتر، تحصیلکردگان و قدرتمندان نوشته میشود. اما ما فقط به تاریخ و مشاهده وقایع جاری برای قضاوت استناد میکنیم. بر اساس آن شواهد، شورش و طغیان امری نادر و انقلاب به شدت نادر است. در بیشتر زمانها، در بیشتر مکانها، بیشتر زنان، بردگان، رعایا، افراد فرودست، مطرودان، دهقانان، طبقه کارگر، یعنی بیشتر کسانی که فرودست تعریف شدهاند درواقع اکثریت جامعه، علیه تحقیر و استثمار شورش نکردهاند. این درست است که آنها مقاومت میکنند، اما مقاومتشان به احتمال زیاد منفعلانه است، یا چنان پیچیده و بخشی جداییناپذیر از رفتار روزمره است که تقریباً نامرئی میشود.
هنگامی که ندای سرکوبشدگان و طبقات فرودست ثبت میشود، برخی فریاد عدالت و دادخواهی سر میدهند، اما بیشتر آنها ابراز وطنپرستی، ابراز تحسین برای پادشاه، سوگند برای دفاع از میهن است؛ همگی با وفاداری از سیستمی که آنها را از حقوق محروم میکند و از افراد ذینفع در آن سیستم، حمایت میکنند.
اگر بردگان به طور مداوم علیه اربابان خود شورش میکردند، بردهٔداری به شکلی که در تاریخ وجود داشته، گسترش پیدا نمیکرد. چون در واقعیت، اکثر بردگان علیه اربابانشان دست به شورش نمیزدند و از آنها اطاعت میکردند، اربابان نیز احساس خطر جدی نمیکردند و همین امر باعث ادامه یافتن نظام بردهٔداری میشد.
کارگران از اینکه مدیران عامل شرکتها حقوق بسیار بیشتر و با تفاوت فاحشی نسبت به آنها دریافت میکنند، ناراضی هستند و این موضوع را بیان میکنند و غر میزنند، اما هیچ اقدام عملی برای تغییر این وضعیت انجام نمیدهند. به عبارت دیگر، آنها فقط ابراز نارضایتی میکنند، ولی تلاشی برای بهبود شرایط خود یا اعتراض موثرتر نمیکنند. زنان در بیشتر جوامع، باورها و ساختارهایی را که مردان را برتر میدانند، قبول دارند. آنها در برابر مردان سر تعظیم فرود میآورند و تسلیم هستند، آشکارا از دستوراتشان پیروی میکنند و برتری ذاتی مردان را به عنوان امری طبیعی یا یک اصل دینی میپذیرند و از آن دفاع میکنند.
مردان با جایگاه و طبقه فرودست و پایین، جوانان و فقرا، برای سیستمی میجنگند و خود را به کشتن میدهند که آنها را تحت سلطه نگه میدارد. بیشترین تعداد از میزان بسیاز زیاد سربازانی که در جنگهای بیشمار برای حفظ قدرت حاکمان یا مذهب یک جامعه کشته شدهاند، از افرادی بودهاند که جامعه آنها را فرودست میدانسته است.
مردم در حالی که هیچ چیز ارزشمندی برای از دست دادن ندارند، به جز محدودیتها و سختیهایی که مانند زنجیر دست و پای آنها را بسته نگه میدارد، باز هم این محدودیتها را رها نمیکنند و حتا به آنها علاقهمندند و آنها را میپذیرند؛ با وجود اینکه میتوانستند آزاد باشند، ترجیح میدهند در همان شرایط سخت و محدود باقی بمانند.
واقعا دلیل این رویکرد چه چیز میتواند باشد؟
آیا جوامع انسانی به ناگزیر به صورت هرمی ساخته شدهاند، با قدرتی که در رأس متمرکز میشود؟ آیا سلسله مراتب قدرت یک ضرورت ساختاری است که جامعه انسانی محکوم به اجرای آن است؟ این پرسش قریب به یقین به اشتباه بیان شده و بنابراین پاسخ به آن غیرممکن است، اما مدام پرسیده و پاسخ داده میشود و کسانی که آن را مطرح میکنند معمولاً پاسخ مثبت میدهند.
اگر چنین الزام یا فرمان غریزی ذاتی وجود داشته باشد، آیا این الزام در هر دو جنس یکسان است؟ ما هیچ مدرک قطعی دال بر تفاوت ذاتی جنسیتی در رفتار اجتماعی نداریم
اصالتگرایان2 در هر دو سوی این بحث، اصرار دارند که مردان به طور ذاتی تمایل به ایجاد سلسله مراتب قدرت دارند، در حالی که زنان، اگرچه آغازگر چنین ساختارهایی نیستند، اما آنها را میپذیرند یا تقلید میکنند.
بر اساس نظر اصالتگرایان، برنامهی مردانه (یعنی میل به ساختن این سلسله مراتب) قطعاً غالب خواهد شد و ما باید انتظار داشته باشیم که «زنجیره فرماندهی» که در آن مقام «بالاتر»، مقام «پایینتر» را فرمان میدهد، با تمرکز قدرت در دست عدهای قلیل که الگویی تقریباً جهانی در جامعه بشری است، مشاهده شود.
مردمشناسی3 استثنائاتی را برای این فرض جهانی بودن ارائه میدهد. قومشناسان4 جوامعی را توصیف کردهاند که فاقد زنجیره فرماندهی ثابت یعنی سلسله مراتب قدرت ثابت هستند؛ در این جوامع، قدرت به جای اینکه در یک سیستم نابرابری سخت و انعطافناپذیر قفل شود، سیال بوده و در موقعیتهای مختلف به شکلهای گوناگون تقسیم میشود و بر اساس سازوکارهای «کنترل و توازن»5 عمل میکند که همواره گرایش به اجماع6 دارد. آنها همچنین جوامعی را توصیف کردهاند که یک جنس را برتر از دیگری طبقهبندی نمیکنند، اگرچه همواره نوعی تقسیم کار جنسیتی وجود دارد و فعالیتهای مردانه بیشتر مورد تجلیل و ستایش قرار میگیرند.
اما اینها همه جوامعی هستند که ما آنها را «بدوی»7 مینامیم و این تعریفی مصادره به مطلوب8 است، زیرا ما از قبل یک سلسله مراتب ارزشی برقرار کردهایم: بدوی = پایین = ضعیف، متمدن = بالا = قدرتمند.
بسیاری از جوامع «بدوی» و تمام جوامع «متمدن» دارای طبقهبندی سخت و محکم هستند، تا جایی که قدرت بسیار زیادی به عدهای قلیل و قدرت کم یا ناچیز به اکثریت محول شده است. آیا تداوم نهادهای نابرابری اجتماعی در حقیقت همان موتوری است که تمدن را به پیش میراند، همانطور که لِوی-استروس9 پیشنهاد میکند؟
افرادی که در رأس قدرت هستند، تغذیه بهتری دارند، تجهیزات نظامی بهتری دارند و آموزش بالاتری دیدهاند و در نتیجه بهتر میتوانند جایگاه خود را حفظ کنند؛ اما آیا این عوامل برای توضیح فراگیری و پایداری نابرابری اجتماعی شدید کافی است؟ مسلماً این واقعیت که مردان کمی بزرگتر و عضلانیتر از زنان هستند (اگرچه دوام کمتری دارند) برای توضیح فراگیری نابرابری جنسیتی و تداوم آن در جوامعی که اندازه و قدرت عضلانی تفاوت چندانی ایجاد نمیکند، کافی نیست.
اگر انسانها واقعاً از بیعدالتی و نابرابری متنفر بودند—آنگونه که ادعا میکنند و فکر میکنند که هستند—آیا امپراتوریهای بزرگ و تمدنهای پیشرفته میتوانستند حتا پانزده دقیقه دوام بیاورند؟
اگر ما آمریکاییها به اندازهی ادعاهایمان، از بیعدالتی و نابرابری بیزار باشیم، آیا در این کشور کسی پیدا میشود که با کمبود غذا روبرو بود؟
ما از کسانی که فرصتی برای یادگیری امکان شورش ندارند، انتظار روحیهی سرکش و طغیانگری داریم، ولی ما که از امتیازات برخورداریم، ساکت میمانیم و هیچ بدی را نمیبینیم.
ما دلایل موجهی داریم که محتاط باشیم، ساکت بمانیم و اوضاع را به هم نزنیم. آرامش و آسایش فراوانی در معرض خطر است. دگرگونی ذهنی و اخلاقیای که ما را از انکار بیعدالتی به آگاهی از آن میرساند، اغلب به بهایی سنگین تمام میشود. رضایت خاطر، ثبات، امنیت و عواطف شخصی من ممکن است قربانی رؤیای خیر عمومی شود؛ قربانی ایدهآلی از آزادی که شاید من هرگز زنده نباشم تا آن را تجربه کنم و آرمان عدالتی که شاید هیچکس هرگز به آن نرسد.
آخرین کلمات مهابهاراتا10 اینها هستند: «به هیچ وجه نمیتوانم به هدفی فراتر از دسترسم دست یابم یعنی من نمیتوانم به آرمانی دست پیدا کنم که دستیابی به آن خارج از توان من است». این احتمال وجود دارد که عدالت که یک ایدهای انسانی است، هدفی فراتر از دسترس انسان باشد. ما در اختراع چیزهایی که نمیتوانند وجود داشته باشند، مهارت خوبی داریم.
شاید آزادی از طریق نهادهای انسانی به دست نیاید، بلکه باید کیفیتی ذهنی یا خیال باقی بماند که به شرایط وابسته نیست؛ یک موهبت الهی. این (اگر درست فهمیده باشم) تعریف مذهبی آزادی است. مشکل من با این دیدگاه این است که ارزشزدایی آن از کار و شرایط، زمینهساز نابرابریهای نهادی میشود که دسترسی به این موهبت الهی را ناممکن میسازد. یک کودک دو سالهای که از گرسنگی، ضرب و شتم یا بمباران آتشین جان میبازد، به هیچ وجه و به هیچ معنایی که من بتوانم درک کنم، به آزادی یا موهبت الهی دسترسی پیدا نکرده است.
ما تنها با تلاش خودمان میتوانیم به یک عدالت ناقص و یک آزادی محدود دست یابیم. که از هیچچیز بهتر است. بیایید به آن اصل پایبند بمانیم: عشق به آزادی، که شاعر که بردهٔ آزادشدهای بود، از آن سخن گفت.
زمینه و بستر امید
یکبار که چشمانتان به دیدن بیعدالتی باز شد، هیچگاه نمیتوانید دوباره مانند گذشته، آن را نادیده بگیرید.
آنچه چشمانت دیدهاند، دیدهاند. هنگامی که بیعدالتی را میبینی، دیگر هرگز نمیتوانی با وجدان آسوده، ستم را انکار کنی و از ستمگر دفاع نمایی. آنچه وفاداری بود، اکنون خیانت است. از این پس، اگر مقاومت نکنی، همدست شدهای.
اما بین دفاع و حمله، یک حد وسط وجود دارد؛ زمینی برای مقاومت منعطف، فضایی که برای تغییر گشوده میشود. یافتن و زیستن در این مکان آسان نیست. کسانی که میخواستند از درگیری پرهیز کنند و راه میانهای بیابند، در عمل وقتی با فشار روبرو شدند، ترسیدند و عقبنشینی کردند.
حتا اگر به منطقه میانی برسند، ممکن است بابت آن تشکری دریافت نکنند. عمو تامِ هریت بیچِر استو11، بردهای است که به خاطر تلاش شجاعانهاش برای متقاعد کردن اربابش برای تغییر باورها و امتناع جانانه از کتک زدن بردگان دیگر، تا سر حد مرگ کتک خورد. ما اصرار داریم از او به عنوان نماد تسلیم حقیرانه و چاپلوسی استفاده کنیم.
ما دوست داریم مقاومتِ صبورانه را سرزنش کنیم، در حالی که مجذوبِ نافرمانیِ قهرمانانهای هستیم که نتیجهای ندارد. اما عرصهی مذاکره، جایی که صبر به ایجاد تغییر میانجامد، همان جایی است که گاندی12 ایستاد. لینکلن13، با زحمت فراوان، به آنجا رسید. اسقف توتو14، پس از سالها زندگی با احترامی بینظیر و افتخار منحصر به فرد در آنجا، کشورش را دید که هرچند نامطمئن و با تردید، به سوی آن بستر امید حرکت کرد.
ابزارهای ارباب
اودره لورد15 گفت که تو نمیتوانی خانه ارباب را با ابزارهای ارباب ویران کنی. من در مورد این استعاره قدرتمند فکر میکنم و سعی میکنم آن را بفهمم.
رادیکالها، لیبرالها، محافظهکاران و ارتجاعیها، همگی معتقدند که آموزش دانشِ اربابان، ناگزیر به آگاهی از ستم و استثمار میانجامد و در نتیجه، به میلِ براندازانهی برابری و عدالت منجر میشود. لیبرالها از آموزش همگانی رایگان، مدارس دولتی و بحث آزاد و بدون سانسور در دانشگاهها حمایت میکنند و ارتجاعیها با آن مخالفت میورزند، به دلیلی دقیقاً یکسان.
استعارهی لرد16 اینگونه به نظر میرسد که آموزش برای تغییرات اجتماعی بیربط است. اگر هیچچیز از آنچه ارباب استفاده کرده، برای برده مفید نباشد، پس آموزشِ دانشِ ارباب باید رها شود. در این صورت، طبقهای فرودست باید جامعه را از نو بسازد، دانشی نو بیابد تا به عدالت دست یابد. اگر چنین نکنند، انقلاب شکست خواهد خورد.
این امر قابل قبول است. انقلابها معمولاً شکست میخورند. اما من شکست آنها را زمانی میبینم که تلاش برای بازسازی خانهای تا همه بتوانند در آن زندگی کنند، به تلاش برای تصاحب تمام ارهها و چکشها، سنگربندی اتاق ابزار ارباب قدیمی و دور نگه داشتن دیگران تبدیل میشود. قدرت نه تنها فاسد میکند، بلکه اعتیادآور است. کار به تخریب تبدیل میشود؛ هیچ چیز ساخته نمیشود.
جوامع با خشونت و بدون خشونت تغییر میکنند. بازآفرینی ممکن است. ساختن ممکن است. چه ابزارهایی برای ساختن داریم، جز چکش، میخ و اره؟ منظورم این است که آیا آموزش، یادگیریِ تفکر و کسب مهارتها، ابزارهای ما نیستند؟
آیا واقعاً ابزارهایی وجود دارند که اختراع نشدهاند و ما باید آنها را برای ساختن خانهای که میخواهیم فرزندانمان در آن زندگی کنند، اختراع کنیم؟ آیا میتوانیم از آنچه اکنون میدانیم، فراتر رویم یا آنچه اکنون میدانیم ما را از یادگیری آنچه نیاز داریم بدانیم، باز میدارد؟ برای یادگیری آنچه مردم رنگینپوست، زنان و فقرا باید بیاموزند، برای کسب دانش مورد نیازمان، آیا باید تمام دانش سفیدپوستان، مردان و قدرتمندان را فراموش کنیم؟ آیا همراه با کاهنان و نظام مردسالار، باید علم و دموکراسی را نیز دور بیندازیم؟ آیا در نهایت با دستهای خالی، بدون هیچ ابزاری، به تلاش برای ساختن خواهیم پرداخت؟ استعاره بسیار پُر معنا، چندلایه و عمیق است. من نمیتوانم به پرسشهایی که برمیانگیزد پاسخ دهم.
تنها در آرمانشهرها 17
به این معنا که نگاهی به جایگزینی خیالی برای «روشی که اکنون زندگی میکنیم» ارائه میدهد، بسیاری از داستانهای تخیلی من را میتوان آرمانشهری نامید، اما من همچنان از این واژه اجتناب میکنم. بسیاری از جوامع اختراعی من به نحوی نسبت به جامعه خودمان بهبود یافتهاند، اما نام آرمانشهر را برایشان بسیار باشکوه و خشک و انعطافناپذیر میدانم.
آرمانشهر و ویرانشهر یا پادآرمانشهر18، مکانهای فکری هستند. من با شور و بازیگوشی مینویسم. داستانهای من نه هشدارهای دهشتناک هستند و نه طرحهایی برای آنچه باید انجام دهیم. به نظر من، بیشتر آنها کمدیهایی از آداب معاشرت انسانی هستند؛ یادآورهایی از تنوع بیپایان روشهایی که همیشه به نقطهی تقریباً یکسانی بازمیگردیم و جشنهایی از آن تنوع بینهایت با ابداع و اختراع امکانات، جایگزینها و احتمالات بیشتر هستند.
حتا رمانهای «محرومان»19 و «همیشه به خانه میآیند»20، که در آنها بیش از حد معمول، تغییرات معینی در کاربردهای قدرت را که ترجیح میدادم نسبت به دنیای ما داشته باشند، بررسی کردم، باز هم بیشتر تلاشی برای زیر سؤال بردنِ آرمانِ یک طرح اجتماعیِ قابل دستیابی که به بیعدالتی و نابرابری برای همیشه پایان دهد، هستند تا نمایش آن.
آنچه برای من مهم است، ارائه یک امیدِ مشخص برای بهبود نیست، بلکه از طریق ارائهی یک واقعیتِ جایگزینِ خیالی اما قانعکننده، ذهن من و در نتیجه ذهن خواننده را از عادتِ تنبلانه و ترسوِ تفکر مبنی بر اینکه «آنچه اکنون زندگی میکنیم تنها راه و روشی است که مردم میتوانند زندگی کنند» خلاص کنم. این همان این تمایل به حفظ وضع موجود و مقاومت در برابر تغییر است که به نهادهای بیعدالتی اجازه میدهد بدون اینکه زیر سوال بروند، ادامه یابند.
ادبیات فانتزی و علمی-تخیلی، در مفهومِ خود، جایگزینهایی را برای دنیای واقعی و کنونیِ خواننده ارائه میدهند. جوانان عموماً از این نوع داستانها استقبال میکنند، زیرا در سرزندگی و اشتیاقشان برای تجربه، از جایگزینها، امکانات و تغییر استقبال میکنند. بسیاری از بزرگسالان، که از حتا تصورِ تغییرِ واقعی میترسند، از ادبیاتِ تخیلی روی برمیگردانند و به خاطر اینکه چیزی فراتر از آنچه در حال حاضر میدانند، یا فکر میکنند میدانند، نمیبینند، به خود میبالند.
با این حال، انگار از قدرتِ دردسرسازِ خود میترسد، بسیاری از آثار علمی-تخیلی و فانتزی در اختراعِ اجتماعی و در طراحی جامعهی آرمانی خود، محافظهکار هستند؛ فانتزی به ساختارهای فئودالی پایبند است و علمی-تخیلی به سلسله مراتبِ نظامی و امپراتوری. هر دو معمولاً به قهرمان خود، چه مرد و چه زن، تنها برای انجامِ کارهای فوقالعاده مردانه پاداش میدهند. (من خودم سالها به همین شکل مینوشتم. در «دست چپ تاریکی»21، قهرمان من بدون جنسیت است اما قهرمانیهایش تقریباً منحصراً با الگوهای مردانه عمل میکند). در علمی-تخیلی به طور خاص، اغلب با این ایدهای که در بالا بحث کردم، روبرو میشویم که هر کسی در وضعیتِ فرودست، اگر یک شورشیِ آماده برای تصاحب آزادی از طریق اقدامِ جسورانه و خشونتآمیز نباشد، یا منفور است یا بیارزش و قابلتحقیر.
در جهانی با چنین سادهسازیِ اخلاقی، اگر برده اسپارتاکوس22 که نماد مبارزهی قهرمانانه است، نباشد، هیچ است. این بیرحمانه و غیرواقعی است. بیشترِ بردگان، بیشترِ مردمِ تحت ستم، بخشی از یک نظمِ اجتماعی هستند که بر اساسِ خودِ شرایطِ ستمشان، حتا فرصتِ درکِ اینکه قابل تغییر است را ندارند.
بهرهگیری از تخیل برای کسانی که از وضع موجود سود میبرند، خطرناک است، زیرا این قدرت را دارد که نشان دهد وضع موجود، دائمی، جهانی یا ضروری نیست.
ادبیاتِ تخیلی، با داشتنِ این قدرتِ واقعی، هرچند محدود، برای به چالش کشیدنِ نهادها و ساختارهای به ظاهر تغییرناپذیر، مسئولیتِ قدرت را نیز بر عهده دارد. قصهگو و داستاننویس، حقیقت را بیان میکند.
این غمانگیز است که بسیاری از داستانهایی که میتوانند بینشی حقیقی ارائه دهند، به کلیشهها و شعارهای میهنپرستانه یا مذهبی، معجزاتِ فناورانه یا آرزواندیشی بسنده میکنند و نویسندگان سعی نمیکنند حقیقت را تصور کنند. ویرانشهر یا پادآرمانشهرِ مد روزِ نوآر23 یا داستانهای تاریک و بدون امید، صرفاً شعارها را برعکس میکند و به جای شیرینی، از تلخی استفاده میکند، در حالی که همچنان از انعکاس با رنجِ انسان و با امکاناتِ واقعی طفره میرود.
داستان تخیلی که من تحسین میکنم، جایگزینهایی برای وضع موجود ارائه میدهد که نه تنها فراگیری و ضرورتِ نهادهای موجود را زیر سؤال میبرند، بلکه دامنهی امکاناتِ اجتماعی و درکِ اخلاقی را گسترش میدهند. این کار میتواند به لحنی به سادگی امیدوارانه مانند سه سری اولِ مجموعهی تلویزیونی «پیشتازان فضا»24 انجام شود یا از طریق ساختارهای فکری و تکنیکیِ پیچیده، ظریف و مبهمی مانند رمانهای فیلیپ کی. دیک25 یا کارول امشویلر26؛ اما حرکت به طور قابل تشخیصی یکسان است – انگیزهی قابل تصور کردنِ تغییر.
اگر نتوانیم عدالت را تصور کنیم، عدالتِ خود را نخواهیم شناخت. اگر آزادی را تصور نکنیم، آزاد نخواهیم بود. نمیتوانیم از کسی بخواهیم که به سوی عدالت و آزادی گام بردارد، مگر اینکه فرصتِ تصورِ آنها را به عنوانِ دستیافتنی، داشته باشد.
میخواهم این تأملاتِ ناتمام را با کلماتِ نویسندهای به پایان و اوج برسانم که هرگز جز حقیقت سخن نگفت و همیشه آن را آرام بیان میکرد، پریمو لوی27، که یک سال در آشویتس28 زندگی کرد و معنای بیعدالتی را درک میکرد:
«هرجا که انسانها در کنار هم زندگی میکنند، تقریباً همیشه عدهای خود را «ممتاز» نسبت به دیگران میدانند و امتیازات بیشتری میگیرند و بر دیگران مسلط میشوند. این یک حقیقت دردناک و جانکاه، اما همیشگی در طول تاریخ بشر بوده است. تنها در یک جامعهی آرمانی و در یک آرمانشهر است که چنین مواردی وجود ندارد. وظیفهی افراد عادل و درستکار، جنگیدن با تمامِ امتیازاتِ ناروا و ناحق است، اما نباید فراموش کرد که این جنگی بیپایان است.»
1 Phillis Wheatley
2 Essentialists
3 Anthropology
4 Ethnologists
5 checks and balances
6 Consensus
7 Primitive
8 tautological
9 Lévi-Strauss
10 Mahabharata
11 Harriet Beecher Stowe’s Uncle Tom
12 Gandhi
13 Lincoln
14 Bishop Tutu
15 Audre Lorde
16 Audre Lorde
17 Utopias
18 Dystopia
19 The Dispossessed
20 Always Coming Home
21 The Left Hand of Darkness
22 Spartacus
23 noir
24 Star Trek
25 Philip K. Dic
26 Carol Emshwiller
27 Primo Levi
28 Auschwitz
مبدأٔ: autonomies.org/2025/03/ursula-k-le-guin-a-war-without-end
یک پاسخ به “اورسولا کی. لهگوئین: جنگی بیپایان”
@anarchistfront
اورسولا کی. لهگوئین: جنگی بیپایان
برگرفته از مجله ژاکوبن – (1396/11/06)
برخی اندیشهها و تاملاتی که در فواصل زمانی مختلف درباره ستم، انقلاب و نقش تخیل به رشته تحریر درآمده است.
بردگی
کشور من در یک انقلاب، متحد شد و شکل گرفت و با انقلابی دیگری تا آستانه فروپاشی پیش رفت.
انقلاب اول، اعتراضی بود علیه بهرهکشی و استثمار اجتماعی و اقتصادی آزاردهنده و ناروا که البته در مقایسه با اشکال شدید ستم، نسبتاً قابل تحملتر بود. میتوان گفت که این انقلاب به طور منحصربفرد و بینظیری موفقیتآمیز بود.
بسیاری از افرادی که انقلاب اول را به سرانجام رساندند، خود خشنترین و شدیدترین شکل بهرهکشی اقتصادی و ستم اجتماعی را اعمال میکردند: آنها نماد بردهداری بودند.
انقلاب دوم آمریکا یعنی جنگ داخلی، تلاشی برای حفظ بردهداری بود. این تلاش تا حدی موفق بود؛ هرچند سیستم بردهداری ملغی شد اما «ذهنیت ارباب» و «ذهنیت برده» همچنان بخش بزرگی از تفکر آمریکایی را شکل میدهند.
مقاومت در برابر ستم
فیلیس ویتلی1، شاعر و بردهی آزادشده، در سال ۱۷۷۴ نوشت: «خداوند وجود هر انسانی را با روحیهای سرشته است که آن را عشق به آزادی مینامیم؛ این روحیه، تاب تحمل ستم را ندارد و سخت مشتاق رهایی و آزادی است.»
من به همان اندازه که نمیتوانم حقانیت تابش و درخشش خورشید را انکار کنم، حقیقت این گفته را نیز نمیتوانم انکار کنم. تمام دستاوردهای نیکو در نهادها و سیاستهای کشورم ناشی از همین اصل است. با این وجود، میبینم که با وجود عشق ما به آزادی، اغلب در برابر ستم صبوری و شکیبایی به خرج میدهیم و حتا رهایی و آزادی خود را نادیده میگیریم.
در پافشاری بر اولویت مطلق آزادی و در اصرار بر اینکه عشق ما به آزادی، همواره بر هر نیروی مقاومتناپذیر یا سکون و بیعملی که ما را از ایستادگی در برابر ستم و طلب رهایی باز میدارد، برتری دارد، خطری نهفته است.
اگر من این حقیقت را انکار کنم که انسانهای قوی، هوشمند و توانا، ستم را میپذیرند و در مقام عمل نیز آن را قبول میکنند، در واقع، ستمدیدگان را افرادی ضعیف، کودن و بیلیاقت معرفی کردهام.
اگر این امر درست میبود که انسانهای برتر از پذیرش رفتار تحقیرآمیز خود به مثابه افراد فرودست سر باز میزنند، این نتیجهگیری نیز حاصل میشد که فرودستان در نظم اجتماعی، حقیقتاً فرودستاند؛ زیرا اگر برتر از این جایگاه بودند، اعتراض میکردند و از آنجا که موقعیت فرودست را پذیرفتهاند، پس فرودست هستند. این همان استدلال راحتطلبانه و خوشایند و دور از تناقضی است که بردهدار، محافظهکار اجتماعی، نژادپرست و زنستیز به کار میبرد.
این استدلالی است که همچنان بر قضیهی هولوکاست هیتلری سایه افکنده است: این سوالات که چرا یهودیان «صرفاً سوار قطارها شدند و تبعید اجباری را قبول کردند»؟ چرا «مقابله نکردند»؟ خود پرسشی است که به شکلی اساساً نادرست و غیرمنصفانه مطرح میشود و پاسخی ندارد و بنابراین میتواند توسط یهودستیزان برای القا و تلویح به فرودستی یهودیان به کار رود.
این استدلال همچنین برای آرمانگراها و ایدهآلیستها نیز جذابیت دارد. برای بسیاری از آمریکاییهای لیبرال و آنهایی که به محافظهکاری انسانمدار معتقدند، این باور ارزشمند است که تمام انسانهای تحت ستم، از ستم خود بهشدت رنج میبرند و باید آماده و مشتاق شورش باشند و اگر شورش نکنند، از نظر اخلاقی ضعیف هستند و راه اشتباهی در پیش گرفتهاند.
من، بدون هیچ تردیدی، هر انسانی را که خود را از نظر نژادی یا اجتماعی، از دیگری برتر بداند یا جایگاه فرودستی را بر او تحمیل کند، محکوم میکنم. اما اگر بخواهم در مورد کسانی که جایگاه فرودستی را میپذیرند، قضاوت قاطعانه کنم، موضوع متفاوتی است. اگر بگویم آنها اشتباه میکنند و اخلاق حکم میکند که باید شورش کنند، من باید درک کنم که در آن موقعیت، چه انتخابهای عملی در اختیار آنان بوده است. آیا ناآگاهانه عمل میکنند یا از روی باور و عقیده؛ آیا هیچ فرصتی برای ارتقای آگاهی یا تغییر عقیده خود دارند. با با لحاظ نمودن این موارد، چگونه میتوان گفت آنها مقصرند؟ آیا همین افراد هستند که اشتباه میکنند، نه ستمگران و کسانی که به آنها ظلم میکنند؟
طبقه حاکم همواره اندک است و تودههای مردم، حتا در نظام طبقاتی، فراواناند. فقرا همیشه بسیار بیشتر از اغنیا هستند. قدرتمندان همیشه تعدادشان کمتر از کسانی است که تحت سلطه آنها هستند. تقریباً در همه جوامع، مردان بزرگسال جایگاه بالاتری دارند، با اینکه تعدادشان همیشه از زنها و بچهها کمتر است. حکومتها و ادیان، نابرابری، طبقهبندی اجتماعی، طبقهبندی جنسیتی و امتیازات را به طور کامل یا گزینشی، تأیید و حمایت میکنند.
در بیشتر مکانها و در بیشتر دورانها، اکثریت مردم از جایگاه پایینتری برخوردارند و بیشتر مردم، حتا در این عصر، حتا در «جهان آزاد»، حتا در «سرزمین آزاد»، این وضعیت یا برخی از مولفههای آن را طبیعی، ضروری و تغییرناپذیر میدانند. آنها معتقدند که این روال، همیشه بوده و بنابراین باید همین طور بماند. این امر، ممکن است باور باشد یا جهل و نادانی؛ اغلب هر دو است. در طول قرنها، بیشتر مردم با جایگاه فرودست، نگاهی مبتنی بر امکانپذیر بودن تغییر و رویکردی برای دانستن اینکه شکل دیگری از سازماندهی و نظمدهی جامعه وجود داشته یا میتواند وجود داشته باشد، نداشتهاند. تنها کسانی که جایگاه برتر داشتند، به اندازهای دانش داشتند که این موضوع را درک کنند و این قدرت و امتیازی برای آنهاست که اگر نظم موجود تغییر کند، این برتری، در معرض خطر قرار میگیرد.
ما نمیتوانیم در این مسائل به تاریخ به عنوان یک راهنمای اخلاقی اعتماد کنیم، زیرا تاریخ توسط طبقه برتر، تحصیلکردگان و قدرتمندان نوشته میشود. اما ما فقط به تاریخ و مشاهده وقایع جاری برای قضاوت استناد میکنیم. بر اساس آن شواهد، شورش و طغیان امری نادر و انقلاب به شدت نادر است. در بیشتر زمانها، در بیشتر مکانها، بیشتر زنان، بردگان، رعایا، افراد فرودست، مطرودان، دهقانان، طبقه کارگر، یعنی بیشتر کسانی که فرودست تعریف شدهاند درواقع اکثریت جامعه، علیه تحقیر و استثمار شورش نکردهاند. این درست است که آنها مقاومت میکنند، اما مقاومتشان به احتمال زیاد منفعلانه است، یا چنان پیچیده و بخشی جداییناپذیر از رفتار روزمره است که تقریباً نامرئی میشود.
هنگامی که ندای سرکوبشدگان و طبقات فرودست ثبت میشود، برخی فریاد عدالت و دادخواهی سر میدهند، اما بیشتر آنها ابراز وطنپرستی، ابراز تحسین برای پادشاه، سوگند برای دفاع از میهن است؛ همگی با وفاداری از سیستمی که آنها را از حقوق محروم میکند و از افراد ذینفع در آن سیستم، حمایت میکنند.
اگر بردگان به طور مداوم علیه اربابان خود شورش میکردند، بردهداری به شکلی که در تاریخ وجود داشته، گسترش پیدا نمیکرد. چون در واقعیت، اکثر بردگان علیه اربابانشان دست به شورش نمیزدند و از آنها اطاعت میکردند، اربابان نیز احساس خطر جدی نمیکردند و همین امر باعث ادامه یافتن نظام بردهداری میشد.
کارگران از اینکه مدیران عامل شرکتها حقوق بسیار بیشتر و با تفاوت فاحشی نسبت به آنها دریافت میکنند، ناراضی هستند و این موضوع را بیان میکنند و غر میزنند، اما هیچ اقدام عملی برای تغییر این وضعیت انجام نمیدهند. به عبارت دیگر، آنها فقط ابراز نارضایتی میکنند، ولی تلاشی برای بهبود شرایط خود یا اعتراض موثرتر نمیکنند. زنان در بیشتر جوامع، باورها و ساختارهایی را که مردان را برتر میدانند، قبول دارند. آنها در برابر مردان سر تعظیم فرود میآورند و تسلیم هستند، آشکارا از دستوراتشان پیروی میکنند و برتری ذاتی مردان را به عنوان امری طبیعی یا یک اصل دینی میپذیرند و از آن دفاع میکنند.
مردان با جایگاه و طبقه فرودست و پایین، جوانان و فقرا، برای سیستمی میجنگند و خود را به کشتن میدهند که آنها را تحت سلطه نگه میدارد. بیشترین تعداد از میزان بسیاز زیاد سربازانی که در جنگهای بیشمار برای حفظ قدرت حاکمان یا مذهب یک جامعه کشته شدهاند، از افرادی بودهاند که جامعه آنها را فرودست میدانسته است.
مردم در حالی که هیچ چیز ارزشمندی برای از دست دادن ندارند، به جز محدودیتها و سختیهایی که مانند زنجیر دست و پای آنها را بسته نگه میدارد، باز هم این محدودیتها را رها نمیکنند و حتا به آنها علاقهمندند و آنها را میپذیرند؛ با وجود اینکه میتوانستند آزاد باشند، ترجیح میدهند در همان شرایط سخت و محدود باقی بمانند.
واقعا دلیل این رویکرد چه چیز میتواند باشد؟
آیا جوامع انسانی به ناگزیر به صورت هرمی ساخته شدهاند، با قدرتی که در رأس متمرکز میشود؟ آیا سلسله مراتب قدرت یک ضرورت ساختاری است که جامعه انسانی محکوم به اجرای آن است؟ این پرسش قریب به یقین به اشتباه بیان شده و بنابراین پاسخ به آن غیرممکن است، اما مدام پرسیده و پاسخ داده میشود و کسانی که آن را مطرح میکنند معمولاً پاسخ مثبت میدهند.
اگر چنین الزام یا فرمان غریزی ذاتی وجود داشته باشد، آیا این الزام در هر دو جنس یکسان است؟ ما هیچ مدرک قطعی دال بر تفاوت ذاتی جنسیتی در رفتار اجتماعی نداریم
اصالتگرایان2 در هر دو سوی این بحث، اصرار دارند که مردان به طور ذاتی تمایل به ایجاد سلسله مراتب قدرت دارند، در حالی که زنان، اگرچه آغازگر چنین ساختارهایی نیستند، اما آنها را میپذیرند یا تقلید میکنند.
بر اساس نظر اصالتگرایان، برنامهی مردانه (یعنی میل به ساختن این سلسله مراتب) قطعاً غالب خواهد شد و ما باید انتظار داشته باشیم که «زنجیره فرماندهی» که در آن مقام «بالاتر»، مقام «پایینتر» را فرمان میدهد، با تمرکز قدرت در دست عدهای قلیل که الگویی تقریباً جهانی در جامعه بشری است، مشاهده شود.
مردمشناسی3 استثنائاتی را برای این فرض جهانی بودن ارائه میدهد. قومشناسان4 جوامعی را توصیف کردهاند که فاقد زنجیره فرماندهی ثابت یعنی سلسله مراتب قدرت ثابت هستند؛ در این جوامع، قدرت به جای اینکه در یک سیستم نابرابری سخت و انعطافناپذیر قفل شود، سیال بوده و در موقعیتهای مختلف به شکلهای گوناگون تقسیم میشود و بر اساس سازوکارهای «کنترل و توازن»5 عمل میکند که همواره گرایش به اجماع6 دارد. آنها همچنین جوامعی را توصیف کردهاند که یک جنس را برتر از دیگری طبقهبندی نمیکنند، اگرچه همواره نوعی تقسیم کار جنسیتی وجود دارد و فعالیتهای مردانه بیشتر مورد تجلیل و ستایش قرار میگیرند.
اما اینها همه جوامعی هستند که ما آنها را «بدوی»7 مینامیم و این تعریفی مصادره به مطلوب8 است، زیرا ما از قبل یک سلسله مراتب ارزشی برقرار کردهایم: بدوی = پایین = ضعیف، متمدن = بالا = قدرتمند.
بسیاری از جوامع «بدوی» و تمام جوامع «متمدن» دارای طبقهبندی سخت و محکم هستند، تا جایی که قدرت بسیار زیادی به عدهای قلیل و قدرت کم یا ناچیز به اکثریت محول شده است. آیا تداوم نهادهای نابرابری اجتماعی در حقیقت همان موتوری است که تمدن را به پیش میراند، همانطور که لِوی-استروس9 پیشنهاد میکند؟
افرادی که در رأس قدرت هستند، تغذیه بهتری دارند، تجهیزات نظامی بهتری دارند و آموزش بالاتری دیدهاند و در نتیجه بهتر میتوانند جایگاه خود را حفظ کنند؛ اما آیا این عوامل برای توضیح فراگیری و پایداری نابرابری اجتماعی شدید کافی است؟ مسلماً این واقعیت که مردان کمی بزرگتر و عضلانیتر از زنان هستند (اگرچه دوام کمتری دارند) برای توضیح فراگیری نابرابری جنسیتی و تداوم آن در جوامعی که اندازه و قدرت عضلانی تفاوت چندانی ایجاد نمیکند، کافی نیست.
اگر انسانها واقعاً از بیعدالتی و نابرابری متنفر بودند—آنگونه که ادعا میکنند و فکر میکنند که هستند—آیا امپراتوریهای بزرگ و تمدنهای پیشرفته میتوانستند حتا پانزده دقیقه دوام بیاورند؟
اگر ما آمریکاییها به اندازهی ادعاهایمان، از بیعدالتی و نابرابری بیزار باشیم، آیا در این کشور کسی پیدا میشود که با کمبود غذا روبرو بود؟
ما از کسانی که فرصتی برای یادگیری امکان شورش ندارند، انتظار روحیهی سرکش و طغیانگری داریم، ولی ما که از امتیازات برخورداریم، ساکت میمانیم و هیچ بدی را نمیبینیم.
ما دلایل موجهی داریم که محتاط باشیم، ساکت بمانیم و اوضاع را به هم نزنیم. آرامش و آسایش فراوانی در معرض خطر است. دگرگونی ذهنی و اخلاقیای که ما را از انکار بیعدالتی به آگاهی از آن میرساند، اغلب به بهایی سنگین تمام میشود. رضایت خاطر، ثبات، امنیت و عواطف شخصی من ممکن است قربانی رؤیای خیر عمومی شود؛ قربانی ایدهآلی از آزادی که شاید من هرگز زنده نباشم تا آن را تجربه کنم و آرمان عدالتی که شاید هیچکس هرگز به آن نرسد.
آخرین کلمات مهابهاراتا10 اینها هستند: «به هیچ وجه نمیتوانم به هدفی فراتر از دسترسم دست یابم یعنی من نمیتوانم به آرمانی دست پیدا کنم که دستیابی به آن خارج از توان من است». این احتمال وجود دارد که عدالت که یک ایدهای انسانی است، هدفی فراتر از دسترس انسان باشد. ما در اختراع چیزهایی که نمیتوانند وجود داشته باشند، مهارت خوبی داریم.
شاید آزادی از طریق نهادهای انسانی به دست نیاید، بلکه باید کیفیتی ذهنی یا خیال باقی بماند که به شرایط وابسته نیست؛ یک موهبت الهی. این (اگر درست فهمیده باشم) تعریف مذهبی آزادی است. مشکل من با این دیدگاه این است که ارزشزدایی آن از کار و شرایط، زمینهساز نابرابریهای نهادی میشود که دسترسی به این موهبت الهی را ناممکن میسازد. یک کودک دو سالهای که از گرسنگی، ضرب و شتم یا بمباران آتشین جان میبازد، به هیچ وجه و به هیچ معنایی که من بتوانم درک کنم، به آزادی یا موهبت الهی دسترسی پیدا نکرده است.
ما تنها با تلاش خودمان میتوانیم به یک عدالت ناقص و یک آزادی محدود دست یابیم. که از هیچچیز بهتر است. بیایید به آن اصل پایبند بمانیم: عشق به آزادی، که شاعر که برده آزادشدهای بود، از آن سخن گفت.
زمینه و بستر امید
یکبار که چشمانتان به دیدن بیعدالتی باز شد، هیچگاه نمیتوانید دوباره مانند گذشته، آن را نادیده بگیرید.
آنچه چشمانت دیدهاند، دیدهاند. هنگامی که بیعدالتی را میبینی، دیگر هرگز نمیتوانی با وجدان آسوده، ستم را انکار کنی و از ستمگر دفاع نمایی. آنچه وفاداری بود، اکنون خیانت است. از این پس، اگر مقاومت نکنی، همدست شدهای.
اما بین دفاع و حمله، یک حد وسط وجود دارد؛ زمینی برای مقاومت منعطف، فضایی که برای تغییر گشوده میشود. یافتن و زیستن در این مکان آسان نیست. کسانی که میخواستند از درگیری پرهیز کنند و راه میانهای بیابند، در عمل وقتی با فشار روبرو شدند، ترسیدند و عقبنشینی کردند.
حتا اگر به منطقه میانی برسند، ممکن است بابت آن تشکری دریافت نکنند. عمو تامِ هریت بیچِر استو11، بردهای است که به خاطر تلاش شجاعانهاش برای متقاعد کردن اربابش برای تغییر باورها و امتناع جانانه از کتک زدن بردگان دیگر، تا سر حد مرگ کتک خورد. ما اصرار داریم از او به عنوان نماد تسلیم حقیرانه و چاپلوسی استفاده کنیم.
ما دوست داریم مقاومتِ صبورانه را سرزنش کنیم، در حالی که مجذوبِ نافرمانیِ قهرمانانهای هستیم که نتیجهای ندارد. اما عرصهی مذاکره، جایی که صبر به ایجاد تغییر میانجامد، همان جایی است که گاندی12 ایستاد. لینکلن13، با زحمت فراوان، به آنجا رسید. اسقف توتو14، پس از سالها زندگی با احترامی بینظیر و افتخار منحصر به فرد در آنجا، کشورش را دید که هرچند نامطمئن و با تردید، به سوی آن بستر امید حرکت کرد.
ابزارهای ارباب
اودره لورد15 گفت که تو نمیتوانی خانه ارباب را با ابزارهای ارباب ویران کنی. من در مورد این استعاره قدرتمند فکر میکنم و سعی میکنم آن را بفهمم.
رادیکالها، لیبرالها، محافظهکاران و ارتجاعیها، همگی معتقدند که آموزش دانشِ اربابان، ناگزیر به آگاهی از ستم و استثمار میانجامد و در نتیجه، به میلِ براندازانهی برابری و عدالت منجر میشود. لیبرالها از آموزش همگانی رایگان، مدارس دولتی و بحث آزاد و بدون سانسور در دانشگاهها حمایت میکنند و ارتجاعیها با آن مخالفت میورزند، به دلیلی دقیقاً یکسان.
استعارهی لرد16 اینگونه به نظر میرسد که آموزش برای تغییرات اجتماعی بیربط است. اگر هیچچیز از آنچه ارباب استفاده کرده، برای برده مفید نباشد، پس آموزشِ دانشِ ارباب باید رها شود. در این صورت، طبقهای فرودست باید جامعه را از نو بسازد، دانشی نو بیابد تا به عدالت دست یابد. اگر چنین نکنند، انقلاب شکست خواهد خورد.
این امر قابل قبول است. انقلابها معمولاً شکست میخورند. اما من شکست آنها را زمانی میبینم که تلاش برای بازسازی خانهای تا همه بتوانند در آن زندگی کنند، به تلاش برای تصاحب تمام ارهها و چکشها، سنگربندی اتاق ابزار ارباب قدیمی و دور نگه داشتن دیگران تبدیل میشود. قدرت نه تنها فاسد میکند، بلکه اعتیادآور است. کار به تخریب تبدیل میشود؛ هیچ چیز ساخته نمیشود.
جوامع با خشونت و بدون خشونت تغییر میکنند. بازآفرینی ممکن است. ساختن ممکن است. چه ابزارهایی برای ساختن داریم، جز چکش، میخ و اره؟ منظورم این است که آیا آموزش، یادگیریِ تفکر و کسب مهارتها، ابزارهای ما نیستند؟
آیا واقعاً ابزارهایی وجود دارند که اختراع نشدهاند و ما باید آنها را برای ساختن خانهای که میخواهیم فرزندانمان در آن زندگی کنند، اختراع کنیم؟ آیا میتوانیم از آنچه اکنون میدانیم، فراتر رویم یا آنچه اکنون میدانیم ما را از یادگیری آنچه نیاز داریم بدانیم، باز میدارد؟ برای یادگیری آنچه مردم رنگینپوست، زنان و فقرا باید بیاموزند، برای کسب دانش مورد نیازمان، آیا باید تمام دانش سفیدپوستان، مردان و قدرتمندان را فراموش کنیم؟ آیا همراه با کاهنان و نظام مردسالار، باید علم و دموکراسی را نیز دور بیندازیم؟ آیا در نهایت با دستهای خالی، بدون هیچ ابزاری، به تلاش برای ساختن خواهیم پرداخت؟ استعاره بسیار پُر معنا، چندلایه و عمیق است. من نمیتوانم به پرسشهایی که برمیانگیزد پاسخ دهم.
تنها در آرمانشهرها 17
به این معنا که نگاهی به جایگزینی خیالی برای «روشی که اکنون زندگی میکنیم» ارائه میدهد، بسیاری از داستانهای تخیلی من را میتوان آرمانشهری نامید، اما من همچنان از این واژه اجتناب میکنم. بسیاری از جوامع اختراعی من به نحوی نسبت به جامعه خودمان بهبود یافتهاند، اما نام آرمانشهر را برایشان بسیار باشکوه و خشک و انعطافناپذیر میدانم.
آرمانشهر و ویرانشهر یا پادآرمانشهر18، مکانهای فکری هستند. من با شور و بازیگوشی مینویسم. داستانهای من نه هشدارهای دهشتناک هستند و نه طرحهایی برای آنچه باید انجام دهیم. به نظر من، بیشتر آنها کمدیهایی از آداب معاشرت انسانی هستند؛ یادآورهایی از تنوع بیپایان روشهایی که همیشه به نقطهی تقریباً یکسانی بازمیگردیم و جشنهایی از آن تنوع بینهایت با ابداع و اختراع امکانات، جایگزینها و احتمالات بیشتر هستند.
حتا رمانهای «محرومان»19 و «همیشه به خانه میآیند»20، که در آنها بیش از حد معمول، تغییرات معینی در کاربردهای قدرت را که ترجیح میدادم نسبت به دنیای ما داشته باشند، بررسی کردم، باز هم بیشتر تلاشی برای زیر سؤال بردنِ آرمانِ یک طرح اجتماعیِ قابل دستیابی که به بیعدالتی و نابرابری برای همیشه پایان دهد، هستند تا نمایش آن.
آنچه برای من مهم است، ارائه یک امیدِ مشخص برای بهبود نیست، بلکه از طریق ارائهی یک واقعیتِ جایگزینِ خیالی اما قانعکننده، ذهن من و در نتیجه ذهن خواننده را از عادتِ تنبلانه و ترسوِ تفکر مبنی بر اینکه «آنچه اکنون زندگی میکنیم تنها راه و روشی است که مردم میتوانند زندگی کنند» خلاص کنم. این همان این تمایل به حفظ وضع موجود و مقاومت در برابر تغییر است که به نهادهای بیعدالتی اجازه میدهد بدون اینکه زیر سوال بروند، ادامه یابند.
ادبیات فانتزی و علمی-تخیلی، در مفهومِ خود، جایگزینهایی را برای دنیای واقعی و کنونیِ خواننده ارائه میدهند. جوانان عموماً از این نوع داستانها استقبال میکنند، زیرا در سرزندگی و اشتیاقشان برای تجربه، از جایگزینها، امکانات و تغییر استقبال میکنند. بسیاری از بزرگسالان، که از حتا تصورِ تغییرِ واقعی میترسند، از ادبیاتِ تخیلی روی برمیگردانند و به خاطر اینکه چیزی فراتر از آنچه در حال حاضر میدانند، یا فکر میکنند میدانند، نمیبینند، به خود میبالند.
با این حال، انگار از قدرتِ دردسرسازِ خود میترسد، بسیاری از آثار علمی-تخیلی و فانتزی در اختراعِ اجتماعی و در طراحی جامعهی آرمانی خود، محافظهکار هستند؛ فانتزی به ساختارهای فئودالی پایبند است و علمی-تخیلی به سلسله مراتبِ نظامی و امپراتوری. هر دو معمولاً به قهرمان خود، چه مرد و چه زن، تنها برای انجامِ کارهای فوقالعاده مردانه پاداش میدهند. (من خودم سالها به همین شکل مینوشتم. در «دست چپ تاریکی»21، قهرمان من بدون جنسیت است اما قهرمانیهایش تقریباً منحصراً با الگوهای مردانه عمل میکند). در علمی-تخیلی به طور خاص، اغلب با این ایدهای که در بالا بحث کردم، روبرو میشویم که هر کسی در وضعیتِ فرودست، اگر یک شورشیِ آماده برای تصاحب آزادی از طریق اقدامِ جسورانه و خشونتآمیز نباشد، یا منفور است یا بیارزش و قابلتحقیر.
در جهانی با چنین سادهسازیِ اخلاقی، اگر برده اسپارتاکوس22 که نماد مبارزهی قهرمانانه است، نباشد، هیچ است. این بیرحمانه و غیرواقعی است. بیشترِ بردگان، بیشترِ مردمِ تحت ستم، بخشی از یک نظمِ اجتماعی هستند که بر اساسِ خودِ شرایطِ ستمشان، حتا فرصتِ درکِ اینکه قابل تغییر است را ندارند.
بهرهگیری از تخیل برای کسانی که از وضع موجود سود میبرند، خطرناک است، زیرا این قدرت را دارد که نشان دهد وضع موجود، دائمی، جهانی یا ضروری نیست.
ادبیاتِ تخیلی، با داشتنِ این قدرتِ واقعی، هرچند محدود، برای به چالش کشیدنِ نهادها و ساختارهای به ظاهر تغییرناپذیر، مسئولیتِ قدرت را نیز بر عهده دارد. قصهگو و داستاننویس، حقیقت را بیان میکند.
این غمانگیز است که بسیاری از داستانهایی که میتوانند بینشی حقیقی ارائه دهند، به کلیشهها و شعارهای میهنپرستانه یا مذهبی، معجزاتِ فناورانه یا آرزواندیشی بسنده میکنند و نویسندگان سعی نمیکنند حقیقت را تصور کنند. ویرانشهر یا پادآرمانشهرِ مد روزِ نوآر23 یا داستانهای تاریک و بدون امید، صرفاً شعارها را برعکس میکند و به جای شیرینی، از تلخی استفاده میکند، در حالی که همچنان از انعکاس با رنجِ انسان و با امکاناتِ واقعی طفره میرود.
داستان تخیلی که من تحسین میکنم، جایگزینهایی برای وضع موجود ارائه میدهد که نه تنها فراگیری و ضرورتِ نهادهای موجود را زیر سؤال میبرند، بلکه دامنهی امکاناتِ اجتماعی و درکِ اخلاقی را گسترش میدهند. این کار میتواند به لحنی به سادگی امیدوارانه مانند سه سری اولِ مجموعهی تلویزیونی «پیشتازان فضا»24 انجام شود یا از طریق ساختارهای فکری و تکنیکیِ پیچیده، ظریف و مبهمی مانند رمانهای فیلیپ کی. دیک25 یا کارول امشویلر26؛ اما حرکت به طور قابل تشخیصی یکسان است – انگیزهی قابل تصور کردنِ تغییر.
اگر نتوانیم عدالت را تصور کنیم، عدالتِ خود را نخواهیم شناخت. اگر آزادی را تصور نکنیم، آزاد نخواهیم بود. نمیتوانیم از کسی بخواهیم که به سوی عدالت و آزادی گام بردارد، مگر اینکه فرصتِ تصورِ آنها را به عنوانِ دستیافتنی، داشته باشد.
میخواهم این تأملاتِ ناتمام را با کلماتِ نویسندهای به پایان و اوج برسانم که هرگز جز حقیقت سخن نگفت و همیشه آن را آرام بیان میکرد، پریمو لوی27، که یک سال در آشویتس28 زندگی کرد و معنای بیعدالتی را درک میکرد:
«هرجا که انسانها در کنار هم زندگی میکنند، تقریباً همیشه عدهای خود را «ممتاز» نسبت به دیگران میدانند و امتیازات بیشتری میگیرند و بر دیگران مسلط میشوند. این یک حقیقت دردناک و جانکاه، اما همیشگی در طول تاریخ بشر بوده است. تنها در یک جامعهی آرمانی و در یک آرمانشهر است که چنین مواردی وجود ندارد. وظیفهی افراد عادل و درستکار، جنگیدن با تمامِ امتیازاتِ ناروا و ناحق است، اما نباید فراموش کرد که این جنگی بیپایان است.»
1 Phillis Wheatley
2 Essentialists
3 Anthropology
4 Ethnologists
5 checks and balances
6 Consensus
7 Primitive
8 tautological
9 Lévi-Strauss
10 Mahabharata
11 Harriet Beecher Stowe’s Uncle Tom
12 Gandhi
13 Lincoln
14 Bishop Tutu
15 Audre Lorde
16 Audre Lorde
17 Utopias
18 Dystopia
19 The Dispossessed
20 Always Coming Home
21 The Left Hand of Darkness
22 Spartacus
23 noir
24 Star Trek
25 Philip K. Dic
26 Carol Emshwiller
27 Primo Levi
28 Auschwitz
مبدأٔ: autonomies.org/2025/03/ursula-k-le-guin-a-war-without-end