💙🏴
دولتها اجازه نمیدهند من به ارزش حقیقی خود برسم، و تنها بهواسطه بیارزشی من به موجودیت خود ادامه میدهند؛ آنها همواره در پیِ بهرهکشی از مناند، در پی سود بردن از من، در پی مصرف کردن من. حتی آن سودی که از من میبرند چیزی نیست جز اینکه من برایشان پرولتاریا فراهم میکنم؛ آنها میخواهند من «مخلوقِ آنها» باشم.
فقر و تهیدستی تنها زمانی از میان میرود که من، به عنوان یک منِ خودآگاه، از خویش ارزش بیافرینم؛ آنگاه که به خودم ارزش بدهم. من باید برای برخاستن در جهان، دست به شورش بزنم.
آنچه من تولید میکنم آرد، پارچه، آهن یا زغالسنگ که با زحمت از زمین بیرون میکشم کار من است و میخواهم از آن، ارزش بیافرینم. اما میتوانم تا ابد شکایت کنم که مزد کارم متناسب با ارزشش نیست؛ پرداختکننده به من گوش نخواهد داد، و دولتها نیز تا زمانی که احساس نکنند باید مرا «آرام» کنند تا از نیروی سهمگین خود استفاده نکنم، بیاعتنا باقی خواهند ماند. اما این «آرام کردن» نهایتِ کارشان است، و اگر روزی در سرم بیفتد که بیش از آن طلب کنم، دولتها با تمام قدرتِ چنگالهای شیر و پنجههای عقابشان بر من میتازند؛ چراکه آنها هم پادشاهاند و هم درنده، هم شیرند و هم عقاب.
اگر نخواهم به قیمتی که آنان برای کالای من و کارم تعیین میکنند راضی شوم، و در عوض بخواهم خودم قیمت کارم را تعیین کنم یعنی «خودم به خودم مزد بدهم» پیش از هر چیز با خریداران کالا در تعارض قرار میگیرم. اگر این تعارض با تفاهم متقابل حل شود، دولتها چندان اعتراضی ندارند؛ زیرا اینکه افراد چطور با یکدیگر کنار میآیند، تا زمانی که مزاحم دولت نشوند، اهمیتی برایش ندارد. زیان و خطر برای دولتها از آن زمان آغاز میشود که مردم با هم توافق نکنند و در نبودِ سازش، به جان هم بیفتند.
دولتها نمیتوانند تحمل کنند که انسان مستقیماً با انسان در رابطه باشد؛ باید میان آنان بایستند، باید مداخله کنند. آنچه مسیح بود، آنچه قدیسان و کلیسا بودند، اکنون دولتها شدهاند یعنی «میانجی». آنها انسان را از انسان جدا میکنند تا خود را به عنوان «روح» میان آنها قرار دهند.
کارگرانی که خواهان مزد بیشترند، به محض آنکه بخواهند آن را به زور به دست آورند، جنایتکار شمرده میشوند. چه باید بکنند؟ بدون زور چیزی به دست نمیآورند، و دولتها در هر گونه زور و اجبار، نشانهای از خودیاری میبینند، نشانهای از تعیین ارزش به دست خودِ فرد، نوعی تحقق آزاد ارزش از دارایی خویش و این چیزی است که دولتها نمیتوانند بپذیرند. پس کارگران چه باید بکنند؟ باید به خودشان تکیه کنند و هیچ از دولت نپرسند.
وضع من در کار فکری نیز درست مانند کار مادی است. دولتها اجازه میدهند من از اندیشههایم ارزش بیافرینم و برای آنها مشتری بیابم (من در حقیقت از اندیشههایم ارزش نمیگیرم مگر در حدِ آنکه شنوندگان به من افتخار میبخشند و مانند اینها)؛ اما فقط تا زمانی که اندیشههایم، اندیشههای خودشان باشد. اما اگر اندیشههایی در سر داشته باشم که آنان تأییدشان نکنند (آنها را از آنِ خود ندانند)، دیگر اجازه نمیدهند من از آن اندیشهها ارزشی بیافرینم، یا آنها را در دادوستد و تبادل وارد کنم.
اندیشههایم تنها زمانی آزادند که به لطف دولت به من اعطا شوند؛ اگر به لطف دولت باشند، پس اندیشههای دولتاند. آنان اجازه میدهند تا زمانی که من خود را «فیلسوفِ دولت» نشان دهم آزادانه فلسفه ببافم؛ اما علیه دولت نباید فلسفهورزی کنم، هرچند با میل فراوان میگذارند به رفع «نواقصشان» کمک کنم و آنان را «پیش ببرم».
چنانکه من فقط میتوانم به عنوان یک منِ مورد لطف دولتها وجود داشته باشم منی که از سوی آنان مهر مشروعیت و گذرنامه پلیسی دارد به همین ترتیب نیز نمیتوانم از آنچه از آنِ خودم است ارزشی بیافرینم مگر آنکه آن چیز، از دید دولتها، در واقع از آنِ آنان باشد و به من سپرده شده باشد. راههای من باید راههای آنان باشد، وگرنه مرا توقیف میکنند؛ اندیشههایم باید اندیشههای آنان باشد، وگرنه دهانم را میبندند.
دولتها از هیچ چیز بیش از «ارزشِ من» هراسی ندارند، و در هیچ چیز نباید بیشتر مراقب باشند جز در هر موقعیتی که به من امکان دهد از خویش ارزشی بیافرینم. من دشمن مرگبار دولتها هستم؛ و دولت همیشه میان این دو گزینه سرگردان است: یا آنها، یا من

