در بینقشهترین کوچهی جهان من تو را دیدم! با زخمهایی از آتش،و آغوشهایی مالامال از باروت. لبهایت، مثل نعرهی گلوله در سینهی شب، و چشمهایت، دو سیاهچالهی یاغی که همهی نظم کهکشان را بلعیدند. ما به جای بوسه، کوکتل مولوتوف تعارف میکردیم؛ و به جای عطر، بوی باروت روی پوستمان مینشست مثل بوسهی اسبی وحشی،…