نمی دونم! من که چیزی نفهمیدم، همه چیز مثل یک کابوس تکراری و بی اهمیت بود، ولی ظاهرا این یکی واقعی و مهم بود. دادگاه که تموم شد، هم امیرسالار گریه می کرد،هم سرباز ( سرباز شعبه اعزام اوین که از زندان تا دادگاه کیفری استان مرا آورد ) اونا بغلم کردن و بدجوری گریه…