آرمان هایمان را میان هذیان جماعتی محبوس،که با نگاهی رو به احتضار زمان را در تقویم بیهودگی ورق می زنند ،سوزاندیم و هیچ کس لهیبی که از قلب مان بر خاست را ندید،چرا که سرها در گریبان انزوا ،در پی پایانی جاودانه اند…ما نطفه ی انسانیت را در جامعه ی طاعون زده،میان لفافه ی فراموشی…
کور و کر ،در آستانه ی دهلیز نابودی ایستاده ایم و فشاغ بی حاصلی بر حضورمان چنگ می زند،ما با تباهی خود پیمان بسته ایم و سکوتمان را در رویا فریاد می زنیم..شب ها جوشان از خشم ،چپاولگران آزادی مان را در ذهن خود به محاکمه می کشانیم و صبح در مرداب ذلت دست و…
مغزهای کرخت و عفونت زده ی قانون،زنی را به جرم رد کردن نگاه گرسنه ی گرگی هرزه پوی و دفاع از خویش،در مسلخ بی عدالتی ذبح می کنند،تا به زنان این مرز و بوم بفهمانند باید مقابل دستهای متجاوز ،کرنش کرد و گذاشت افیون خفقان و حقارت قطره قطره در کام مان فرو چکد…..این اندیشه…
درون من ویرانه ای ست، باغی متروک که درخت هاش چون سربازهایی بی سر بر قله های اقتدار خشکیده اند. درون من حجاب دریده ی زنی ست که نجابت را در سردابه ای تاریک تکفین میکند..
بیا آسمان را بشکافیم و خدا را در پستوهای بی عدالتی تماشا کنیم.. بیا خدا را در عصر انتباه معنا کنیم. خدایی که بر اذهان بسته خوش نشسته ، شهد مذهب را امتصاص میکند و در امتداد نگاه کودکی گرسنه آیه های دروغ می خواند…..
ایران ما جاییست،که دژخیمان شب خفقان را بر لب هامان مهر میکنندوفریاد دموکراسی در مشت دیکتاتوران عبا به دوش رنگ می بازد…جایی که میر غضب ها از آزادی و انسان دوستی دم می زنندو ترازوی اعتدال شان ،طناب های داری ست که وسط میدان مذهب بر پا کرده اند…..
خیابان های شهرپرشده از سیاهچال های نا امنی و چکاوک های خوف ،خنیای مرگ می خوانند بر سر گور آرزوهایمان…در میدان محمدیه فریادی را مقابل انظار دار می زنند و در مسجد شهر نگاه یک مومن ،چادر عفت زنی آبستن را می درد….