“درد افکن شهر آشوب” من شاعر انفجارم، آفرینندهی تغییر، تو اسیر زنجیرها، زنجیرهای پوسیده و بیصدا! که لرزنده اند در فراسوی فرسنگ ها. سایهای هستم خسته ناک،ولی بسیار تنها…. شب شکنم، درنده خامشی بی پروا، آری فریادم… صدای شکستن سکوتی دیرینه، که می زند رگها! تا بجوشد خون آزادی از تراوش قرن ها. نه قهرمان…