نمی دونم! من که چیزی نفهمیدم، همه چیز مثل یک کابوس تکراری و بی اهمیت بود، ولی ظاهرا این یکی واقعی و مهم بود. دادگاه که تموم شد، هم امیرسالار گریه می کرد،هم سرباز ( سرباز شعبه اعزام اوین که از زندان تا دادگاه کیفری استان مرا آورد ) اونا بغلم کردن و بدجوری گریه…
“دلتنگی” یکی از فجیع ترین بلایای “غیر طبیعی” است، اینگونه که هر صدا، تصویر, بو، مزه و حسی ممکن است انسان را “دچار ” کند: امروز طبق معمول همه شنبه ها ماشین سخت تر گیر اومد ( قبلا فکر می کردم فقط همشهری های ما تو MIS و عزیزان شیرازی شنبه و پنجشنبه جمعه ها…
اوه هانی،خب نافرمانی مدنی کن، نرو! _ آخرش که چی؟ من باید کار کنم، میریزن تو محل کارم، جوری که اومدن قاتل زنجیره ای بازداشت کنن، یا میریزن تو خونه ،حین حمله ی این وحشیا،اگه مادرم سکته کنه تو جواب میدی؟ وقتی بابام سکته کرد و مرد تو جواب دادی ؟ ما را با سلبریتی…
۷:۵۸ رسیدم کلانتری، جوری که انگار جنایت کردم،میگه ساعت کارمون۸صبحه! (۲دقیقه زود رسیدم که معمولا۵دقیقه فقط همین پایین معطل میکنن شماره ملی بنویسه و شماره تماس و… گوشی تحویل بگیره..) رفتم تو خیابون،زیر آفتاب،تا هشت و ده دقیقه.. بر گشتم،باز راه نداد ،با کلی اخم به یکی از مأمورا گفت: جناب سروان ساعت هشت و…
امروز (برای اعلام حضور در محل محکومیت به اقامت اجباری ) رفتم کلانتری برازجون،دیدم در بستس،چهار _ پنج تا لگد زدم به در ، چند دقیقه بعد مامور اومد، گفت چرا لگد می زنی؟ گفتم خب دیرم شده باید برم سرکار،می خوام حاضری بزنم گفت: امروز تعطیله! چجور بچه شیعه ای هستی،نمیدونی امروز شهادت امام…
به سهیل عربی و هماندیشاناش کبش و کلاه کن خرسکات را بردار دختر ِچشم خشکیدهبهدر همبازی تو زیر نخلهاست آنجا که براز و برازندهی جان است به شکوه کاروانسرآهای رویاهای عتیقی که سرفرآز شد پناه مسافران و ستارگان شبانگاهی را… سیروس شاملو www.facebook.com/profile.php?id=100091837583462
اگرچه گفتهاند دهان تو را دوباره خواهیم بست اما نگرانِ سکوتِ من نباش، چشمهای دلواپسِ من باز با تو سخن خواهند گفت. اگرچه خواستهاند چشمهای مرا دوباره ببندند اما نگرانِ ندیدنِ دنیا نیستم دستهای خستهٔ من باز با تو سخن خواهند گفت… #شعر: #سیدعلی_صالحی ■ هر کس بهت گفت گشنگی نکشیدی که عاشقی یادت بره،بهش…
معمولا وقتی همدیگرُ می بینیم، سعی می کنیم یک ماجرای خنده داری برای هم تعریف کنیم که فضا شاد بشه… طبق معمول سر کریدور بند همدیگرو دیدیم، براش خوابی که دیدمو تعریف کردم که بخندیم: گفتم تا سال پنجم حبس گاهی لاقل تو خواب ، بیرون از زندان بودم، یعنی اتفاقهایی که تو خوابم رخ…