نوشته ی یک انارشیست: معدن زغالسنگ، معدن سنگهای قیمتی، طلا و الماس، با مجوز دولت از برای غارت (استخراج) منابع طبیعی که ثروتیست عمومی به کام استثمارگران، کار از کارگران معدن زغال سنگ و حفاری در اعماق زمین داغ، در تونلهای تنگ و تاریک و بیپایان، کار در زیر خروارها سنگ و خاک، کار در…
انسانیت سوژههای نابهکاری است در گرداب زندهگی و انسان روح سرگردان در جهنم باورهای کاذب زیر پرچمهای سیاه و سفید زیر سقف کلمات خدا خونهای چکیده در جلد تاریخ و … غصههای خورده در گلو فرو برده در دل چشمهای خشکیده از اشک و مردمی که میتپد در رنج اما نمیتپد و مردمی که مردهاند…
یه مُش خونه همیشه توی خونه یه مُش خونه کنار رخت خوابت یه مُش خونه که دیوارا رو شسته یه مُش خون روی سطرای کتابت یه مُش خون میچکه از آسمونا خطا کردهن ولی خب دیگه دیره یه مُش خون میره تو جوب محله همون خون میره تا سوریه میره یه مُش خونه کنار رخت…
من یاد اون پرولتر تنهام توی سنگرهای کمون پاریس سرکوب شدم همه جا بجای غذا خوردم باتوم پلیس صدای سرکوب شده زنی ام که هنوز تو بند ارتجاع اسیره از مهربونی و صلح با من حرف نزن جنگ آخرین مسیره آخرین فریادهای باکونین ام روبه روی ارتجاع مارکس نگو نا امیدی این خیابون ها تهش…
آنجا که پهنه و شاه بیگانه نیست آنجا که دینآوران پیامآورانِ صلحاند به همراهی خیل زرهپوشان چونان لغزشِ بیرنگِ لبهای دربندِ تنگای تاریکِ تاریخ به تمسخرِ سرباز میمانی: به تمسخر چنین گفت: _برون آی به آخرین دیدارِ یارانت._ برون شد پیرْمردِ خندان به بوی تپاله آغشته با دستی به ریسمان بسته خورشید را از چشمانش…
میپرسیدم و از آسمان میگفتند گاه از مائدۀ اندکِ زمین. کوفتن میخی برای خانهای و بذر و خوشهای که به هر کجا همین است و بس و گنجینهای به خاک، مدفونِ قرون که دسترنجِ نامآورترینِ زحمتکشان خواهد شد. اکنونم تنها قابِ عکسیست یکّه پنجرۀ خانه بی نان و شرابی که بی نان و شرابی در…
شعر از: سپیده اسکندری اذان گیسوانت خواب خفتگان را برآشفت به اذن مواجههات با مرگ. زیر دلشوره فردا تندیس امنیت سقوط کرد دیگر سازی برای کوک کردن فردا نبود در زیر بیرق استبداد شعلهای رقصان شد در جستجوی زمان از دست رفته، طنابی ضخیم پوسید یا مرگ یا آزادی!
شعر: یگانه افتخاری؛ از مخاطبین چپ همراه «فدراسیون عصر آنارشیسم» شب، زخم خورده از ستمِ نابکارتان یلدای ما کجا و شبِ ددسوارتان از بس که رخ به خونِ جوان طرح بستهاید ضحاکِ ماربهدوش شد آیینهدارتان از خونمان به صورتتان صورتک زدید ابلیس بهره برده از آموزگارتان از نور گفتهاید و ولی گور میکَنید خونابه میچکاند…
سرت سلامت باشد آزادی با پاهای برهنه، کوفته، آماس کرده، شگفت زده، و تُف بر سر و روی افتاده، لنگان لنگان گام بر می دارد. اما سرت سلامت باشد! روزی کفش به پا خواهی داشت، و شاید هم –کسی چه می داند؟- جوراب. آزادی، روزی تو نیز کلاه گرم خواهی داشت با لبه های بلند…
بیمرز و بیحکومت علیه این ولایت ایستاده ایم و محکم بر سینه جهالت روزی رسد که شاید از ما اثر نماند عصیان پاک شورش، رها از این اسارت در خاکی که قدرت، به دست خلق مانَد رفیق من بلند شو رفیق با شهامت رفیق من آنارشیست با هر زبان و رنگ است با مردم برابر،…