• شعر: دست فروش

    شعر: دست فروش

    پایم برهنه و به دستانم سنگ نان نبود و در آرزویت بودم دست‌فروش کشاورز خلاصه هرکه که آدم‌فروش نبود گرچه نان نبود در آرزویت بود دستش را فروخت پایش را فروخت کارش را فروخت کشاورز بود و چشمان کوراش را نتوانست بفروشد گرچه نان نبود گرچه آب هم نبود اما بیش از همه در آرزویت…

  • برای آن جان‌های آزاده، برای رفقای آبان

    برای آن جان‌های آزاده، برای رفقای آبان

    در تاریکی این خون سرخ توست که بیرون می‌زند از سلول تا کف خیابان تا باریک‌ترین کوچه‌های شهر تا اتاقی مسلول در محله‌ای که روی نقشه‌ی شهرداری نیست. و انگار هرگز نبوده است خون تو از «نبوده است» می‌زند بیرون صورت حضار را رنگین می‌کند رنگین می‌کند از سرخ بر گونه‌های باد کرده‌شان – دست…

  • شعر : سرافکنده گذشتم

    شعر : سرافکنده گذشتم

    سرافکنده گذشتم سرافکنده از سیم‌های خاردارراه‌های پست را برگزیدم زیرا خلاف و پنهان از برج‌های دیده‌بانی بودندسرافکنده گذشتم خمیده و جاهایی هم نیاز به خمیدن نبود زیرا دیگر صدای پایم هم بلند نمی‌شد در شبی تاریک آسمان با جرقه‌های شادیانه روشن بود در شبی تاریک که صدای شادی آنان بالا گرفته بود از سیم‌های خاردار…