گیرم که پیکر ندا را به خون کشیدید با خون آزادیخواهی در رگمان چه می کنید……… گیرم که فریاد آزادیخواهی گلویم را می فشارید با ندای آزادیخواهی ام چه می کنید…….. گیرم که دختران این سرزمین را تحقیر می کنید با خشم دختران این سرزمین چه می کنید….. گیرم که رذیلانه آزادی…
همین همین که آرایشگاه از کتاب فروشی شلوغ تر است قهقرا یعنی همین و این کم نیست منبع: صفحه فیسبوک فرزان الف
هر چه می نویسم فعل ها ماضی می شوند می آیند وُ روی کاغذ آرام می میرند هر چه می گویم با خودم هی مضارع می شوند فعل ها و جمله ها اگرچه کلفت اند ولی امیدی نیست در آن ها حالی نیست گذشته هست وُ آینده ای که بارها بر ما گذشته و مایی…
در سرزمین منتظران فرو رفته ام تا گلو در درک ِ جبر شب ، همان شب تکراری ، صبر و لعنت مرگ به این زندگی اتفاق ، ماندن، گِل ، قبر و واژه هایی که کشیده می شوند به آخر هر سطر همین جا که ماییم دلالان دین هر روز انسان را به انتظار می…
شاید ، باید ، زندگی و بی دلیل رفتن تا رویایی بدون خدا که برسی وُ ببینی که در وزش عقرب تن لخت کاغذ سیاه است و این همه شعر به جایی راه نمی برد وقتی چشم ها تشنه ی چربی انباشته ی باسن هاست و گوش ها پر است از وز وز حشرات و…
ما زندانیان این بند هر روز اعدام می شویم و شب ها بدون دستبند و پابند سرمان روی بالشت چپ و راست می شود تا بخوابیم روزها از طناب سکوت آویزانیم تکان می خوریم جان می دهیم با قانون اعراب وُ جرثقیل های چینی و شب ها بدون دستبند و پابند.. منبع: صفحه فیسبوک فرزان…
از انتظار حادثه در گذار فاجعه از این همه ترس باید ترسید از نسل های مسموم در بیمارستان لقمان الدوله والیوم ، ترامادول ، قرص برنج از این آخر خط ها باید ترسید از شهری که در پایینش روی دیوارها حدیث قناعت نوشته اند و کمی دورتر در بالای شهر بیلبورد بزرگ کالایی لوکس خیابان…
مثل این می ماند که پُز بدهی برای اکثریت فقیر نهایت این دویدن ها را می گویم اگر باشد اسمش زندگی مثل این می ماند که گاز بدهی در اتوبانی به اسم شهید این آمدن و رفتن ها را می گویم در شهری که هست مثل اوین مثل این می ماند که بالا بروی از…
خسته ام از این شهر از خیابان هایش برج ها ، پیاده رو ها ، نئون ها از شاعرانش که در ِ گوش جفت هایشان شاملو میشوند و در فاصله ی بین دو عشق، نیچه از پارک ها ، نیمکت ها ، پنجره ها از مردمی که اسم وزیر های خود را نمی دانند ولی…
کاش دن کیشوت می ماندم همان شوالیه ی افتخارِ به سادگی! و این مسیرهای موازی به پوچی را نمی آمدم که با مهر و مومِ دهان و چشم هایم شاعری کنم! کاش دن کیشوت می ماندم تا کوه و درخت ، تنها دشمنان فرضی من بودند و خرده گیران به هر چه دلشان می خواست…