غلتیدن ، رختخواب ، اضطراب جویدن ناخن وُ خمار وُ خراب خمار مستیِ بغض وُ پیشانی چسباندن به دیوار -و درست همینجا- مشتی جر می خورد در آینه : خون ، پوست ،خرده شیشه ، سیگار می رود می نشیند بر سنگ خود و سیگاری روشن میکند با سیگار سیزیف خسته ی درون ما بله…
در به در رسیدن به انتهایی پست بر تپه ای از رتیل و تار ایستادن و دیدن سراب که در گذشته شاعرانه تر بود اینجا سلاخ درس فداکاری می دهد و ترس می آموزد گله را از گرگی که از ازل نبوده است در تار عنکبوتی با اصل « انسان » بیگانه گیر کرده ایم…
حرام زاده ها از وقتی آمدند صیغه ی مبالغه را آوردند و ما در این صیغه تنها زجر میکشیم و آنها… می دانی؟ ما نباید در مردن مبالغه کنیم باید کمی زندگی کنیم و بعد به ابتدای حرف ها برگردیم کلاه رفته بر سر الف اول ازادی را بیاندازیم وُ با خیال راحت در قبر…
شب ، تب ، عطش طاعون ، درد ،عذا و… راستی اگر شاعران استعاره ی شب را نداشتند چگونه این بی رسیدن های نا معلوم را توصیف می کردند؟! ما به طرز عجیبی لمس کردیم این شب سیاسی شده در شعر را بگو شاعری بیاید بگوید « صبح » ِ در شعر این قرن ها…
همین همین که آرایشگاه از کتاب فروشی شلوغ تر است قهقرا یعنی همین و این کم نیست منبع: صفحه فیسبوک فرزان الف
هر چه می نویسم فعل ها ماضی می شوند می آیند وُ روی کاغذ آرام می میرند هر چه می گویم با خودم هی مضارع می شوند فعل ها و جمله ها اگرچه کلفت اند ولی امیدی نیست در آن ها حالی نیست گذشته هست وُ آینده ای که بارها بر ما گذشته و مایی…
در سرزمین منتظران فرو رفته ام تا گلو در درک ِ جبر شب ، همان شب تکراری ، صبر و لعنت مرگ به این زندگی اتفاق ، ماندن، گِل ، قبر و واژه هایی که کشیده می شوند به آخر هر سطر همین جا که ماییم دلالان دین هر روز انسان را به انتظار می…
سیاه نکن____________میان یک افسردگی و مرگاز آغاز پژمردگی یک برگدر این « دیگجوش وهم » بیا و از انسان بنویس که هزار فانوس را به جاده ی خاکی می برد و بر نمی گرداند بیا وُ از انسان بنویس تو را قسم به خدایت که علت خود می باشد وُ به طرزی عجیب معلول خود…
شاید ، باید ، زندگی و بی دلیل رفتن تا رویایی بدون خدا که برسی وُ ببینی که در وزش عقرب تن لخت کاغذ سیاه است و این همه شعر به جایی راه نمی برد وقتی چشم ها تشنه ی چربی انباشته ی باسن هاست و گوش ها پر است از وز وز حشرات و…
ما زندانیان این بند هر روز اعدام می شویم و شب ها بدون دستبند و پابند سرمان روی بالشت چپ و راست می شود تا بخوابیم روزها از طناب سکوت آویزانیم تکان می خوریم جان می دهیم با قانون اعراب وُ جرثقیل های چینی و شب ها بدون دستبند و پابند.. منبع: صفحه فیسبوک فرزان…