محکوم به ذات محکوم به تنهایی و نوشتن از روز برای تن هایی که تنها می جنگند برای شب که مغز لای پاهایشان خیس می شود و کلاف ِ مغزها در هم می پیچد وقتی پا لای پا گره می خورد و ارگاسم زودرس ناشی از استرس زیاد بر ران ها و باسن می چسبد…
روزی باد از جنوب می آید بالشت را به صورتت فشار بده تا نفهمی بوی شهری را که هیچوقت ندیدی بوی تن کارگر را بوی جوب و سیگار زیکا بوی دهان گرسنه و بدون دندان بوی تریاک ، زخم ، چرک نفتالین ، اسفند ، قرص برنج بوی آتش زیر پل و لاشه ی سگ…
بوی مومیایی می دهد سر شاعران سمت ما مرثیه را شور می دهند در مفاعیلن فعولن و خنده دارترین واژه ها در شعر وطن و میهن ما شد شیخ و مفتی و ازین گونه واژه ها ماسیده بر نردبان شاعران فسیلی که باند مومیایی ِ اخلاق دهانشان را بسته برای آن فریادی که تو می…
عادت کرده ایم به فاصله از این دنیا می جوشیم مثل حباب می ترکیم نابود می شویم و چه راحت میگوییم اینجا جهان سوم است دیگر کشف شاعرانه ای نمانده تا شاعری بکند تا تو بخوانی بفهمی که می شد به جای این همه خاوران پارک هایی ساخت که عشق در آن لیس بزند لب…
” اگر خدایی باشد لایق محاکمه شدن است نه محاکمه کردن ” این را زمین می گفت و آرام می چرخید ” چیزی خنده آور تر از ترس از آتش جهنم ندیدم ” این را خورشید می گفت و آرام می سوخت ولی انسان مثل همیشه ترسیده بود سجده کرده بود وُ التماس می کرد…
خلاص از فکر کردن به تیر خلاص هی راه میروی در فاصله ی رضایت های موقت ارضا میشوی در دادو ستدهای محبت نه خنده ات ارتفاعی دارد نه گریه هایت عمقی تو فراموشی را زرنگی میدانی و فراموش کردی که فراموشی گناه اول و آخر بود وگرنه زمین زیر ساتور این همه خدای کَر نبود…
تو از من به من ات رسیدی وُ من از من تا من گم شد حالا من تمام توهمات رمانتیک را بی صدا فحش می دهم می نویسم تا آلوده کردن از یادمان نرود آلوده کردن مغزهای شسته شده ولی حالا خودکار در دستم عرق کرده و نمینویسد و فهمیدم آوردن (( تو )) اول…
تو همیشه چشم به راه آزادگان بودی ولی آزادگان*،نه بزرگراهی ست و نه کمربندی که بر کمرت آزادگان حلقه ی داری ست بر گردنت و تو آویزان از سر و تو آویزان از طناب خلیج فارس* – و خلیج فارس آزادراه قم بر تهران قم در تهران و آزادترین راه در ایران- تورا جرثقیلی از…
شب یک نشانه است و روز برای خود دلیل می خواهد انتظار نمی خواهد اسم ما مردم بود اسم ما را (( منتظران )) گذاشتند و با ما قرار گذاشتند که سیاهی شب را بر ما فرو کنند و ما دعا بخوانیم برای ظهور ناجی ای که خود به ما معرفی کرده بودند چاه بزرگی…
یک علامت سوال در میدان بالای دار بود و دور تا دور علامت های تعجب نگاه میکردند زنی گیج از اهالی کوچه ی سی و چهارم از خیابان نساء کنار من ایستاده بود زیر یک چشمش کبود بود و با چشم های درشتش به جرثقیل خیره شده بود پسرش پرسید : اینجا کجاست؟ زن چیزی…